خوف پسندیده و ناپسند 

امیرالمؤمنین (علیه السلام) به فرزندشان امام حسن (علیه السلام) فرمودند: من عمر طولانی نداشته ام؛«فَقَدْ نَظَرْتُ فِی أعْمالِهِمْ وَفَکَّرْتُ فِی أخْبارِهِم وَسِرْتُ فِی آثارِهِم حُتّی عَدْتُ کُأحَدِهِمْ»؛[ بحارالانوار، ج 74، ص 203]

 خداوند تبارک و تعالی به پیغمبر (صلی الله و علیه وآله وسلم) می فرماید:«فَاقْصُصِ الْقَصَصَ قصه ها را برای مردم بیان کن.

هست اندر صورت هر قصه ای     خرده بینان را ز معنا حصّه ای

خوف مذموم و ممدوح

ما وقتی روایاتمان را نگاه می کنیم می بینیم با خوف و ترس دوگونه برخورد شده است و به دو صورت دربارة آن بحث شده است. یک جا قرآن می فرماید:

«أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُون»امیرالمؤمنین (علیه السلام) هم در روایتی می فرماید:«الخائِفُ لا عیشَ له»[5]آدم خائف نمی تواند زندگی کند

 اما از آن طرف هم آیات و روایات فراوان داریم مثل«وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَان» هرکه خوف داشته باشد دو بهشت در انتظارش است. چگونه می شود این دو دسته از آیات را با هم جمع کرد؟ جمع آنها چنین است. یک خوف بد است و یک خوف خوب است. خوف ناپسند همان ترسی که امروزه در روانشناسی به آن افسردگی و اندوه می گویند، این بد است.

این خوفی است که شیطان ایجاد می کند،«یُخَوِّفُ أولیاءَهُ»

خوف خوب چهار نوع دارد:

خوف از عظمت خداوند

عبدالله بن عمر، پسر خلیفة دوم این جمله را زیاد می گفت: «قالَ الرّاعی...فاینَ الله»چوپان گفت: خدا کجاست؟ به او گفتند: این یعنی چه؟ گفت: این یک قصه ای دارد. گفتند: قصه اش را بگو. گفت: من با رفقام برای تفریح در بیابان می رفتیم که رسیدیم به جایی که درختی بود، بساطی پهن کردیم تا استراحت کنیم. چوپانی را دیدیم که تعدادی گوسفند را می چراند. جلو رفتم، گفتم: ما یک عده ای برای تفریح اینجا آمده ایم شما هم بیا با ما غذا بخور. گفت: روزه ام. گفتم: روزة واجب یا مستحبی؟ گفت: مستحبی. گفتم در این گرما آن هم در این بیابان چرا روزة مستحبی گرفتی؟ گفت:«قُل نارُ جَهنم اشدُّ حرّا»؛ گرما و آتش ندیدی! آتش جهنم گرم تر از این حرف هاست. گفتم: قبول، ولی روزه ات را باز کن فردا روزه بگیر، روزه ات که مستحبی است. گفت: حرفی نیست، شما یک کاغذ بنویس که من فردا زنده ام من روزه ام را باز می کنم. گفتم: نه، من این تضمین را نمی توانم به تو بدهم. می خواهی روزه باشی اشکالی ندارد ولی یکی از این گوسفندهایت را به ما بده تا بکشیم کباب کنیم. گفت: نمی شود، من مالک اینها نیستم من فقط چوپان اینها هستم. این ها را به بیابان آورده ام بچرانم و برگردانم. گفتم: این همه گوسفند کسی متوجه نمی شود، پولش را هم می دهم. نمی خواهد به اربابت و یا مالکش بگویی. چوپان با انگشتش به آسمان اشاره کرد و گفت: أین الله؟ پس خدا چه؟ عبدالله بن عمر یک مرتبه به فکر فرو رفت. لذا این جمله را گاهی نقل می کرد، می گفت: قال الرّاعی؛ چوپان گفت: فأین الله. اما چوپان نگفت اربابم نمی فهمد کسی متوجه نمی شود؛ چون این مسائل یک روزی روشن می شود و آن«یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِر»

مولوی چقدر زیبا قصه گفته است! می گوید: یک وقتی به لقمان حکیم تهمت دزدی زدند. لقمان به همراه دوستانش رفته بود برای اربابش از باغ، زردآلو بیاورد. یک سبد زرد آلو چیدند،. در مسیر راه غلام های دیگر زردآلوها را خوردند بعد آمدند پیش ارباب تقصیر را به گردن لقمان انداختند. گفتند: لقمان زردآلوها را خورد. لقمان به ارباب گفت: اینها دروغ می گویند و به من تهمت می زنند. در عین حال لقمان دید آنها چند نفرند و این یکی است و حرفش پیش نمی رود. گفت: یک پیشنهاد دارم، به هر کدام از ما یک لیوان آب جوش بده تا بخوریم. بعد شما سوار اسبتان شوید ما هم دنبال شما می دویم اگر کسی زردآلو خورده باشد آب جوش و دویدن حالش را به هم می زند، بعد معلوم می شود چه کسی دزد است. ارباب پذیرفت، هر کدام یک لیوان آب جوش خوردند – من نمی خواهم بگویم این قصه واقع شده یا نه؟ فقط مقصود روی تشبیه و نتیجة آن است- مولوی می گوید:

حکمت لقمان چو تاند این نمود     پس چه باشد حکمت رب الوجود

یوم تبلی السّرائر کلها     بان منکم کامناً لایشتها

یعنی اگر لقمان توانست دزدها را اینگونه افشا کند پس خدا چه میکند

سلمان فارسی  قال أضحَکتَنی ثَلاثٌ وَأبکَتنی ثَلاثٌ فأمّاالثَلاثُ الَّتی أبکَتْنی فَفِراقُ الأحبّة رَسولِ الله و حِزبِه وَ الهَوْلُ عِندَ غَمَراتِ المَوتِ وَ الوُقُوفُ بَیْن یَدی رَبّ العَالَمین یَومَ تَکونُ السَریرهُ علانیه لَا أدرِی إلَی الجَنّه أصیرُ أمْ إلَی النَّارِ وَ أمّاالثّلاثُ أضحَکتَنی فَغافِلٌ لَیسَ بِمَغفولٍ عَنهْ وَطالبُ الدّنیاو المَوتُ یَطلُبُهُ وَ ضاحِکٌ مِلْءَ فیه لا یدری أراضٍ عَنه سَیّده أمْ سَاخِطٌ عَلَیه. (المحاسن، ج 1، ص 4)

خوف از معاد و قیامت است. «إِنَّا نَخَافُ مِن رَّبِّنَا یَوْمًا عَبُوسًا قَمْطَرِیراً».

 یک روز امام کاظم (علیه السلام) آمدند قبرستان، دیدند یک جنازه ای را دارند دفن می کنند، همانجا ایستادند درس اخلاق گفتند. فرمودند: دنیایی که آخرش این است، آخرتی که سالن ورودی آن اینجاست و دنیایی که سالن خروجیش قبر است؛ چرا بعضی ها در آن زهد ندارند؟ چرا بعضی ها حواسشان جمع نیست.

در حدیث آمده است امیرالمؤمنین (علیه السلام) بعد از هر نماز عشا رو می کرد به جمعیت و می گفت: «أیّهاالنّاسُ تَجَهَّزوا رَحِمَکُمُ الله

خوف از عاقبت

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند:«لَا یَزالُ المُؤمِنُ خَائِفاً مِنْ سُوءِ العَاقِبَهِ»[ بحارالانوار، ج 68، ص 366]

امام حسین (علیه السلام) در مسیر کربلا عبدالله بن مطیع را ملاقات کرد، برایش دعا کرد. او چاه آبی داشت امام دعا کرد، آب چاه بالا آمد و برکت پیدا کرد؛ اما امام را یاری نکرد.

عبدالله بن عمر سینة امام حسین (علیه السلام) را بوسید و گفت: یابن رسول الله این جایی است که پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آن را بوسیده، اما امام را یاری نکرد.

عبدالله بن زبیر امام را می شناسد در مکه پیش حضرت آمد و گفت: یابن رسول الله، حوادث بدی در انتظار شماست نروید. اما امام را یاری نکرد.

عبیدالله حر جوفی امام را می شناخت؛ اما او را یاری نکرد.

 طلحه و زبیر امیرالمؤمنین (علیه السلام) را می شناختند اما مقابل او ایستادند.

 خوب شروع کردن هنر نیست، خوب تمام کردن هنر است.

وقتی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خبر شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به او داد، امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرضه داشت: «یارسول الله فی سلامة من دینی؟» به من بگویید وقتی من شهید می شوم دینم سالم است یا نه؟[ بحارالانوار، ج 28، ص 66]

امام حسین (علیه السلام) در مسیر کربلا به علی اکبر (علیه السلام) فرمود: پسرم، شنیدم ندایی می گفت که این کاروان می رود و مرگ هم به دنبالش می رود. فرمود: پدر جان!«اَوَلَسنا علی الحق»؛ مگر ما بر حق نیستیم؟ مگر راهمان درست نیست؟ حضرت فرمودند: بله، پسرم. علی اکبر (علیه السلام) به پدر فرمودند: پس پدر جان، ما از مرگ نمی ترسیم اگر راهمان درست باشد ترسی نداریم.

خوف چهارم خوف از گناه است. خوف از قصور و تقصیر و خطاهایی که انسان کرده است.

عوامل افسردگی و خوف منفی

در روایات داریم یک چیزهایی برای شما افسردگی می آورد از این ها دوری کنید. امیرمؤمنان علی (علیه السلام) می فرمایند: «ثلاث لا ینهأ لصاحبهن عیش»1- «الحقد»؛ کینه 2- «والحسد»؛ حسادت 3- «و سوء الخلق»؛[ غررالحکم، ح 6779] لذا فرمود در قنوت نماز دعای مؤمنین این است«لَا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِینَ آمَنُوا»

رو خویش را صد آب شوی از کینه ها     وانگه شراب عشق را پیمانه شو

امیرمؤمنان علی علیه السلام فرمودند: «الحقد الام العیوب»؛

 پیامبراکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) می فرمایند:«من نَظَرَ الی ما فی أیدی النّاس طال حُزْنُه»

 شهوت رانی های لحظه ای پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند:«رُبَّ شَهْوَهِ سَاعَهٍ تورثُ حُزْناً طَویلا»

 امیرالمؤمنین (علیه السلام) در کوچه های کوفه، دیدند یک نوجوانی اندوهناک و افسرده است، این بچه با بچه های دیگر بازی نمی کند، بچه های دیگر نشاط دارند، اما این نوجوان در یک گوشه ای نشسته است. جلو آمد صدایش زد: آقا پسر اسمت چیست؟ گفت: مات الدین. فرمود: چرا ناراحتی؟ گفت: آقا پدرم چند سال است از دنیا رفته، می گویند او را کشته اند. حضرت به دنبال مادرش فرستادند و از او علت نا راحتی بچه را جویا شدند و علت اینکه چرا نامش را مات الدین گذاشته اند. مادرش گفت: در ایامی که این بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت، پس از مدتی همسفرانش آمدند گفتند شوهر تو در مسافرت بیمار شده و از دنیا رفته، او از ما خواهش کرد اگر بچه ام به دنیا آمد نام او را مات الدین بگذارید. یا امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، ناراحتی این بچه فقدان پدر است. امیرالمؤمنین بلافاصله از این اسم، رمز و علت آن را پی برد. آن چهار نفر را خواست. تک تک به ستون های مسجد جدا از هم بست،. جداگانه از آنها بازجویی کرد. کجا مرده؟ هرکسی یک چیزی گفت. چه کسی دفنش کرده؟ هرکسی یک چیزی گفت. چقدر پول همراهش بود؟ حضرت دید حرف هایشان با هم یکسان نیست، در حرف هایشان تناقض است. از همین تناقض حضرت پی برد دروغ می گویند. اعتراف کردند: آقا، ما او را کشتیم و اموالش را برداشتیم. امیرالمؤمنین (علیه السلام) حکم را صادر کرد، اموال را بگرداند و آنها را مجازات سختی نمود، و بعد به مادر بچه فرمود: اسم این بچه را عاش الدین بگذارید.[ هزار و یک حکایت اخلاقی، ص 67]

جلوه های خوف از خدا در عاشورا

خوف پسندیده که گفته شد یکی از درس های عاشورا است، همان خوفی است که قرآن می گوید هر که آن را داشته باشد، دو بهشت در انتظار اوست؛«وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَان»[15]، جنت مادی و معنوی، جنت برزخ و قیامت، این خوف همان خوفی است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: فردای قیامت در صحرای محشر ندا می دهند: «أینَ الخائفون؟»کجا هستند آن هایی که می ترسیدند؟ (ترس مثبت) یک عده بلند می شوند، می گویند: ما. خطاب می شود شما امروز بدون حساب وارد بهشت می شوید و شما کسانی هستید که نزدیک ترین مردم به ما هستید؛ چون در زندگی شما خوف بوده، در زندگی شما ترس بوده و این ترس منشأ سرور است. بطن این ترس نشاط و شجاعت است. من مواردی از شجاعتهای کربلا را برای شما ذکر می کنم:

مورد اول: همان ترسی است که عابس بن ابی شبیب شاکری داشت. از خدا می ترسید لذا از دشمن نمی ترسید. مقابل دشمن آمد، زره اش را زمین گذاشت. گفت: من ترس ندارم.

وقت آن آمد که عریان شوم     جسم بگذارم سراسر جان شوم

عمر سعد گفت: کسی به تنهایی به جنگ او نرود با او به تنهایی نمی شود جنگید، سنگ بارانش کنید. سنگ بارانش کردند، وقتی او را کشتند سر از بدن او جدا کردند. هرکسی می گفت من او را کشتم. عمر سعد گفت: با هم بحث نکنید کسی به تنهایی با او نجنگید، همه شما دخیل بودید.[ الارشاد، ج 2، ص 105]ترس از خدا اینگونه شجاعت می آورد.

مورد دوم: در ظهر عاشورا «سعید بن عبدالله» در دفاع از امام مقابل اباعبدالله (علیه السلام) ایستاده بود و امام نماز می خواندند. تیرها همین طور که می آمد به سینه اش می خورد. وقتی همه تیرها به بدنش اصابت کرد روی زمین افتاد. بعد امام بالای سرش آمد فرمود: سعید بن عبدالله!«أبشِّرُکَ بِالجَنَّه»بهشت بر تو بشارت باد. سعید، سفارشی نداری؟ وصیتی نداری؟ گفت: یابن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) یک سؤالی از شما دارم«اوَفَیتُ؟»من به عهدم وفا کردم؟ وظیفه ام را انجام دادم؟این شجاعت است، این ترس منشأ نشاط و سرور است. منشأ صعود و حرکت است. منشأ ایستادگی و مقاومت در مقابل دشمن است.

مورد سوم: حبیب بن مظاهر آن پیرمرد روشن و آن پیرمرد جوان دل و شجاع وقتی وارد بازار کوفه شد. مسلم بن اوسجه را دید که دنبال حنا می گردد. گفت: رنگ برای چه می خواهی؟ گفت که محاسنم سفید شده می خواهم آنها را رنگ کنم. گفت: لازم نیست، بیا برویم یک رنگی به آن بزن تا قیامت پاک نشود؛ پسر فاطمه (علیها السلام) به کربلا آمده است بیا برویم به او بپیوندیم. به هر زحمتی که بود شبانه خودش و مسلم و غلامش از کوفه خارج شدند و خودشان را به امام حسین (علیه السلام) رساندند. وقتی حبیب وارد کربلا شد، زینب کبری (علیها السلام) به امام حسین (علیه السلام) عرضه داشت: برادر، سلام مرا به حبیب برسان. وقتی روی زمین افتاد و در خون خودش می غلتید، امام حسین (علیه السلام) بالای سرش آمد و فرمود:

لله دَرُّکَ یا حبیب     لقد کنت فاضلا

خدا تو را اجر دهد، تو آدم فاضلی بودی، تو خاتم قرآن بودی؛ تو یک شب قرآن را ختم می کردی.[ سوگنامه آل محمد، ص 263]

مورد چهارم: نماینده امام حسین (علیه السلام) «سلیمان ابارزین» نامة امام را برای مردم بصره آورد. وقتی به سران بصره و به مسئولین رسید و به اصطلاح به کسانی که رؤسای قبایل بودند نامة امام حسین (علیه السلام) را به دستشان داد، آنها به جای اینکه دفاع کنند و لشکر آماده نمایند یکی از آنها به نام «منظر بن جارود» دست نمایندة امام حسین (علیه السلام) را گرفت و تحویل ابن زیاد داد. ابن زیاد دستور داد نمایندة امام را گردن زدند و به شهادت رساندند. این برخورد کسانی بود که امام برایشان نامه فرستاد. اما در همین بصره، آقایی به نام «یزید بن صبیت» است. او دو تا از بچه هایش «عبدالله» و «عبیدالله» را برداشت و گفت من به مردم بصره کاری ندارم، من می روم به پسر فاطمه (علیها السلام) ملحق شوم. غلامش آمد و گفت: ارباب، مرا هم با خودت ببر، آزادی من در گرو این است که خدمت ابا عبدالله (علیه السلام) بیایم. دو سه نفر دیگر هم در مسیر همراهش شدند، یک هیأت هفت نفره تشکیل شد این هیئت هفت نفره وارد کربلا شدند. مقابل خیمه های اباعبدالله (علیه السلام) آمدند. وقتی یزید ابن صبیت مقابل خیمة اباعبدالله (علیه السلام) رسید به او گفتند: امام حسین (علیه السلام) به استقبال شما رفته وقتی حضرت شنید شما آمده اید برای دیدن شما به خیمة شما رفته اند. او به سرعت آمد به سمت خیمه اش و دید اباعبدالله (علیه السلام) مقابل خیمة او ایستاده، از همان عقب این آیه را خواند:«قُلْ بِفَضْلِ اللّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِکَ فَلْیَفْرَحُواْ.»امام را در آغوش گرفت. بعد خودش و دو فرزندش به شهادت رسیدند.