یکدور 600غزل سعدی را خواندم و آنرا فیش برداری کردم

غزلیات عاشقانه سعدی

ای یار ناگزیر که دل در هوای تست

جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست

غوغای عارفان و تمنای عاشقان

حرص بهشت نیست که شوق لقای تست

گر تاج می‌دهی غرض ما قبول تو

ور تیغ می‌زنی طلب ما رضای تست

گر بنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی

زجر و نواخت هرچه کنی رای رای تست

گر در کمند کافر و گر در دهان شیر

شادان به روزگار کسی کاشنای تست

هر جا که رود زنده‌دلی بر زمین تو

هر جا که دست غمزده‌ای بر دعای تست

تنها نه من به قید تو درمانده‌ام اسیر

کز هر طرف شکسته‌دلی مبتلای تست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

قومی هوای عقبی و، ما را هوای تست

قوت روان شیفتگان التفات تو

آرام جان زنده‌دلان مرحبای تست

گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی

عذری که می‌رود به امید وفای تست

شاید که در حساب نیاید گناه ما

آنجا که فضل و رحمت بی‌منتهای تست

کس را بقای دایم و عهد مقیم نیست

جاوید پادشاهی و دایم بقای تست

هر جا که پادشاهی و صدری و سروری

موقوف آستان در کبریای تست

سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت

خاموشی از ثنای تو حد ثنای تست

____________________

مقصود عاشقان دو عالم لقای تست

مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست

هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست

محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست

بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک

شهری تمام غلغله و ماجرای تست

هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست

موقوف آستان در کبریای تست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

قومی هوای عقبی و ما را هوای تست

هر جا سریست خستهٔ شمشیر عشق تو

هر جا دلیست بستهٔ مهر و هوای تست

کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست

جاوید پادشاهی و دائم بقای تست

گر می‌کشی به لطف گر می‌کشی به قهر

ما راضییم هرچه بود رای رای تست

امید هر کسی به نیازی و حاجتی است

امید ما به رحمت بی‌منتهای تست

هر کس امیدوار به اعمال خویشتن

سعدی امیدوار به لطف و عطای تست

______________

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

 _____________

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست

گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست

ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست

طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست

اول صبحست خیز کآخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست

یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست

هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست

در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست

گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست

هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

 ____________

 

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

 __________________

 

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

که روزگار حدیث تو در میان انداخت

نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همین حکایت روزی به دوستان برسد

که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

 ___________

 

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

 _________________

 

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگست در میان عرب

میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت

چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

ضرورتست که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوشست با غم هجران دوست سعدی را

که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوشست که امید رحمت فرداست

________________

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب‌های بی توام شب گورست در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست

هیهات از این خیال محالت که در سرست

_____________

دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست

یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست

بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست

آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان

چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست

پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی

باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطلست

زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست

چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجلست

من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست

دوستان معذور داریدم که پایم در گلست

باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان

ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست

آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست

او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست

ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست

چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست

همچنانش در میان جان شیرین منزلست

سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی

لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست

غزل ۱۰۴

مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم

که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت

به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست

بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود

هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی

چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد

به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

مناسب لب لعلت حدیث بایستی

جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش

اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد

به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار

ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

غزل ۱۱۱

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

 غزل ۱۲۵

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست

سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست

کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست

آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست

آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست

جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم

چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست

من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست

به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

غزل ۱۳۰

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد

با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل

شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود

تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست

خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود

کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق

اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

غزل ۱۹۴

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

غزل ۲۶۰

من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود

سر نه چیزست که شایسته پای تو بود

خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر

وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود

ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست

که نه آن ذره معلق به هوای تو بود

تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من

هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود

به وفای تو که گر خشت زنند از گل من

همچنان در دل من مهر و وفای تو بود

غایت آنست که ما از سر راه تو رویم

مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود

عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید

که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود

خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد

خاصه دردی که به امید دوای تو بود

ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست

پادشاهیش همین بس که گدای تو بود

 غزل ۳۷۱

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

 غزل ۳۷۴

از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

غزل ۴۳۹

ما گدایان خیل سلطانیم

شهربند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جای دگر نمی‌دانیم

چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزاردستانیم

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم

 غزل ۵۲۳

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

_________________

خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند

 به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

 پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند

  صید را پای ببندند و رها نیز کنند

 نظری کن به من خسته که ارباب کرم

 به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

 عاشقان را ز بَرِ خویش مران تا بر تو

 سر و زَر هر دو فشانند و دعا نیز کنند 

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن

کاین گناهی است که در شهر شما نیز کنند

بوسه ای زان دهن تنگ بده یا بفروش

کاین متاعی است که بخشند و بها نیز کنند

تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب

کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند

گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست

پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند 

سعدیا کر نکند یاد آن ماه مرنج

ما که باشیم؟! که اندیشه ی ما نیز کنند

غزل ۱۵۳

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم

مگرم سر برود تا برود سودایت

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری

که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار

تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت

روز آنست که مردم ره صحرا گیرند

خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

عاشق صادق دیدار من آن گه باشی

که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

طالب آنست که از شیر نگرداند روی

یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

غزل ۴۰۳

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

غزل ۴۰۲

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

غزل ۴۰۵

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

غزل ۴۲۳

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

_______________