تقوی

پرهیزگار باش که دادار آسمان

فردوس جای مردم پرهیزگار کرد

نابرده رنح گنج میسر نمی‌شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت

دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد

دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی

جای نشست نیست بباید گذار کرد

دارالقرار خانهٔ جاوید آدمیست

این جای رفتنست و نشاید قرار کرد

 

ظلم و نامردی کردن

حرامش باد بدعهد بداندیش

شکم پرکردن از پهلوی درویش

شکم پر زهرمارش بود و کژدم

که راحت خواهد اندر رنج مردم

روا دارد کسی با ناتوان زور؟

کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟

اگر عنقا ز بی‌برگی بمیرد

شکار از چنگ گنجشکان نگیرد

صبر و بلا

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

بی‌خانمان که هیچ ندارد بجز خدای

او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

چندانکه می‌رود همه ملک خدای اوست

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند

عارف بلا، که راحت او در بلای اوست

عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت

در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست

هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد

گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

_______________ 

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا

ما را به نوشداروی دشمن امید نیست

وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا

غم نیست زخم خوردهٔ راه خدای را

دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا

عبادت

دوش مرغی به صبح می‌نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را

بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح خوان و من خاموش

پرتوقعی

طبیبی را حکایت کرد پیری

که می‌گردد سرم چون آسیایی

نه گوشی ماند فهمم را نه هوشی

نه دستی ماند جهدم را نه پایی

نه دیدن می‌توانم بی‌تأمل

نه رفتن می‌توانم بی‌عصایی

روان دردمندم را ببندیش

اگر دستت دهد تدبیر و رایی

وگر دانی که چشمم را بسازد

بساز از بهر چشمم توتیایی

ندیدم در جهان چون خاک شیراز

وزین ناسازتر آب و هوایی

گرم پای سفر بودی و رفتار

تحول کردمی زینجا به جایی

حکایت برگرفت آن پیر فرتوت

ز جور دور گیتی ماجرایی

طبیب محترم درماند عاجز

ز دستش تا به گردن در بلایی

بگفتا صبر کن بر درد پیری

که جز مرگش نمی‌بینم دوایی