غفلت

_ یک شب از آغاز تا انجام ، همراه کاروانى حرکت مى کردم . سحرگاه کنار جنگلى رسیدیم و در آنجا خوابیدیم . در این سفر، شوریده دلى  همراه ما بود، نعره از دل برکشید و سر به بیابان زد، و یک نفس به راز و نیاز پرداخت . هنگامى که روز شد، به او گفتم : ((این چه حالتى بود که دیشب پیدا کردى ؟ ))

در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و کبکها را بر روى کوه ، غورباغه ها را در میان آب ، و حیوانات مختلف را در میان جنگل دیدم ، همه مى نالیدند، فکر کردم که از جوانمردى دور است که همه در تسبیح باشند و من در خواب غفلت .

دوش مرغى به صبح مى نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکى از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید بگوش

گفت : باور نداشتم که تو را

بانک مرغى چنین کند مد هوش

گفتم : این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح گوى و من خاموش

ذکرخدا

یک شب از آغاز تا انجام ، همراه کاروانى حرکت مى کردم . سحرگاه کنار جنگلى رسیدیم و در آنجا خوابیدیم . در این سفر، شوریده دلى همراه ما بود، نعره از دل برکشید و سر به بیابان زد، و یک نفس به راز و نیاز پرداخت . هنگامى که روز شد، به او گفتم : ((این چه حالتى بود که دیشب پیدا کردى ؟ ))

در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و کبکها را بر روى کوه ، غورباغه ها را در میان آب ، و حیوانات مختلف را در میان جنگل دیدم ، همه مى نالیدند، فکر کردم که از جوانمردى دور است که همه در تسبیح باشند و من در خواب غفلت .

دوش مرغى به صبح مى نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکى از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید بگوش

گفت : باور نداشتم که تو را

بانک مرغى چنین کند مد هوش

گفتم : این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح گوى و من خاموش

حسن معاشرت

_ پیش یکى از خردمندان بزرگ گله کردم که فلان کس گواهى داده که من فاسق هستم . او در پاسخ گفت : تو با نیکى کردن به او، او را شرمنده ساز.

تو نیکو روش باش تا بدسگال

به نقص تو گفتن نیابد مجال

چو آهنگ بربط بود مستقیم

کى از دست مطرب خورد گوشمال

 

توحید و مشرک نبودن

59. پادشاهى عابدى را طلبید. عابد (که ریاکار بود) با خود فکر کرد که دوایى بخورد تا بدنش ضعیف و رنجور گردد تا نزد شاه قرب بیشترى بیابد. دارویى خورد. اتفاقا دارو زهر آگین بود و موجب شد که عابد مرد.

آنکه چون پسته دیدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پیاز

پارسایان روى در مخلوق

پشت بر قبله مى کنند نماز

چون بنده خداى خویش خواند

باید که به جز خدا نداند

مرگ

_مرگ خبر نمیکند 

_58. کاروانى از کوفه به قصد مکه براى انجام مراسم حج ، حرکت کردند. یک نفر پیاده سر برهنه ، همراه ما از کوفه بیرون آمد. او پول و ثروتى نداشت . آسوده خاطر همچنان راه مى پیمود و مى گفت :

نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زیر بارم

نه خداوند رعیت ، نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانى معدوم ندارم

نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم

توانگر شتر سوار به او گفت : ((اى تهیدست ! کجا مى روى ؟ برگرد که در راه بر اثر نادارى ، به سختى مى میرى .)) او سخن شتر سوار را نشنید و همچنان به راه خود ادامه داد تا اینکه به ((نخله محمود )) (یکى از منزلگاهها و نخلستانهاى نزدیک حجاز) رسیدیم . در آنجا عمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت . فقیر پابرهنه کنار جنازه او آمد و گفت : ((ما به سختى نمردیم و تو بر بختى بمردى .))

شخصى همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

اى بسا اسب تیزرو که بماند

خرک لنگ ، جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم خورده نمرد