صبر

_ درمان صبر نظر به اکثربلاء است

پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم .))شاه گفت : اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى . حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ ))حکیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.))

اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند  معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است  حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

_

54. مرد پارسایى را در کنار دریا دیدم ، گویى پلنگ به او حمله کرده بود، زخمى جانکاه در بدنش بود و هرچه مداوا مى نمود بهبود نمى یافت . مدتها به این درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود. در عین حال شب و روز شکر خدا مى کرد، از او پرسیدند: ((خدا را به خاطر چه نعمتى شکر مى کنى ؟ )) در پاسخ گفت : ((شکر به خاطر آنکه خداوند مرا به مصیبتى گرفتار کرد، نه به معصیتى .))

اگر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز_تا نگویى که در آن دم ، غم جانم باشد

گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد_کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

_درمان بی صبری نگاه به پایین دست

مسافر فقیرى خسته و گرسنه به سرایى رسید، دید مجلس باشکوهى است ، گروهى به گرد هم آمده اند و میزبان بزرگوار از میهانان پذیرایى مى کند و مهمانان هر کدام با لطیفه و طنز گویى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.یکى از حاضران به مسافر فقیر گفت : ((تو نیز باید لطیفه اى بگویى .))مسافر فقیر گفت : ((من مانند دیگران دارى فضل و هنر نیستم و بى سواد مى باشم . تنها به ذکر یک شعر قناعت مى نمایم . همه حاضران گفتند: بگو،

او گفت : من گرسنه و در برابرم سفره نان_همچون عزم بر در حمام زنان

حاضران فهمیدند که او بى نهایت فقیر و نادار و بینواست . سفره غذا را به نزد او کشیدند میزبان به او گفت : ((اندکى صبر کن تا خدمتکاران کوفته برشته بیاورند.)) مسافر فقیر گفت :  کوفته بر سفره من گو مباش_گرسنه را نان تهى ، کوفته است

قدر دوران جوانی را دانستن

_ درختى که اکنون گرفته است پاى     به نیروى مردى برآید ز جاى     سر چشمه شاید گرفتن به بیل    چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

دروغ واجب

_ دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه برانگیز  در یکى از جنگها، عده اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: ((هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.))وقت ضرورت چو نماند گریز- دست بگیرد سر شمشیر تیز . شاه از وزیران حاضر پرسید: ((این اسیر چه مى گوید؟))یکى از وزیران پاکنهاد گفت : اى آیه را مى خواند:((والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس ))شاه با شنیدن این آیه ، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولى یکى از وزیرانى که مخالف او بود (و سرشتى ناپاک داشت ) نزد شاه گفت : ((نباید دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگویى گرفت .شاه از سخن آن وزیر زشتخوى خشمگین شد و گفت : دروغ آن وزیر براى من پسندیده تر از راستگویى تو بود، زیرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پلیدت برخاست . چنانکه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز))

جهان اى برادر نماند به کس  دل اندر جهان آفرین بند و بس   چو آهنگ رفتن کند جان پاک  چه بر تخت مردن چه بر روى خاک