لحظه های احتضار پیامبران الهی(ع)

مرگ، دروازه ای برای ورود فاسقان و ستم کاران و مشرکان به دوزخ و نردبانی برای رسیدن مؤمنان و موحدان و پرهیزکاران به نعمت های جاودانه الهی است. یقین پیامبران و ائمه اطهار(ع) و فرزندان و رهپویان آن بزرگواران به معاد، به اندازه ای است که همواره در انتظار دیدار با خداوند سبحان بوده اند.

بیان احوال پیامبران الهی و ائمه اطهار(ع) و مؤمنان و عالمان در لحظه های آخر عمر، پیش از آنکه بیان کننده یقین آنان به این راه بی بازگشت باشد، برای فرار از هراس مرگ و انس گرفتن با آن و تقویت «معادباوری» در جامعه، درسی است پندآموز. از این رو، به بیان احوال این بزرگان در لحظه های آخر عمر می پردازیم.

الف) پیامبر اکرم(ص)

رسول خدا(ص) در بستر بیماری بود و لحظه های آخر عمرش را سپری می کرد. ناگهان صدای در شنیده شد. فاطمه(س) فرمود: کیستی؟ کوبنده در گفت: من مرد غریبی هستم، به دیدار رسول خدا(ص) آمده ام، آیا به من اجازه ورود می دهد؟ فاطمه(س) فرمود: «خدا تو را بیامرزد، بازگرد! رسول خدا(ص) در بستر بیماری است. » مرد غریب رفت و پس از ساعتی دوباره بازگشت و درِ خانه پیامبر را کوبید و گفت: «غریبی هستم که از محضر رسول خدا(ص) اجازه می خواهم تا به خدمتش برسم! آیا به غریبان اجازه می دهید؟ در این هنگام پیامبر به هوش آمد و به فاطمه(س) فرمود: «فاطمه جان! آیا می دانی این غریب کیست؟» فاطمه(س) گفت: «نه، ای رسول خدا!» پیامبر فرمود: «این کسی است که جمعیت ها را پراکنده می سازد و لذت ها را از هم می پاشد. این فرشته مرگ است و سوگند به خدا، برای قبض روح هیچ کس پیش تر از من و پس از من اجازه نمی گیرد، ولی به خاطر مقام والایی که من نزد خدا دارم، از من اجازه می خواهد. به او اجازه ورود بده!» آن گاه فاطمه(س) به عزراییل فرمود: «خدا تو را رحمت کند، وارد خانه شو!» عزراییل مانند نسیم ملایم و آرام بخشی وارد خانه شد و گفت: «سلام بر اهل خانه رسول خدا(ص)» و لحظاتی بعد روح گران قدر پیامبر اعظم(ص) را به ملکوت اعلی برد.

پس از رحلت پیامبرخدا، امیر مؤمنان علی(ع)، وصی و جانشین آن حضرت، این اشعار را در سوگ جان سوز پیامبر خواند:

مرگ، نه پدر و نه فرزند را باقی نمی گذارد و برنامه مرگ همچنان ادامه دارد تا همه بمیرند. مرگ حتی پیامبر اسلام را برای امتش باقی نگذاشت. اگر خداوند کسی را پیش از پیامبر باقی می گذاشت، او را نیز باقی می گذاشت. ناگزیر ما آماج تیرهای مرگ واقع می شویم که خطا نمی روند؛ و اگر امروز تیر مرگ به ما اصابت نکرد، فردا او ما را از یاد نمی برد.  { محمد محمدی اشتهاردی، داستان هایی خواندنی از پیامبران اولوالعزم، انتشارات نبوی، 1378، چ 5، صص 286 288. {

ب) حضرت سلیمان

آن گاه که مرگ حضرت سلیمان(ع) فرا رسید، به اصحاب خود فرمود: «خداوند مرا مُلکی بخشیده که تاکنون به هیچ کس نبخشیده است. برای من باد و آدمیان و جنیان و مرغان و حیوانات وحشی را مسخر گردانیده، به من زبان مرغان را آموخته و از هرچیزی به من عطا کرده است. می خواهم به بام قصر خود بروم و مملکتم را ببینم. به کسی اجازه ندهید نزد من آید. آن گاه عصایش را به دست گرفت، به بلندترین نقطه از قصرش رفت، به عصای خود تکیه زد و به مملکت خود نگریست، درحالی که به آنچه حق تعالی به او عطا فرموده بود، شاد بود. ناگاه نگاهش به جوان خوش رو و پاکیزه جامه ای افتاد. به او گفت: چه کسی تو را به این قصر راه داده است؟ امروز می خواستم تنها باشم. آن جوان در پاسخ گفت: «پروردگار این قصر، مرا داخل کرد! سلیمان فرمود: پروردگار قصر احق است به آن از من. تو کیستی؟ گفت: من ملک الموتم. سلیمان پرسید: برای چه کاری آمده ای؟ گفت: آمده ام روح تو را قبض کنم. سلیمان گفت: «بیا و آنچه را مأمور شده ای، انجام بده که امروز می خواستم شاد باشم و خدا نخواست شادی من در غیر لقای فرح افزای او باشد. آن گاه ملک الموت در همان حال، روح مطهر حضرت سلیمان را قبض کرد. چند روز بعد به امر خدا، موریانه ای عصای حضرت سلیمان را خورد و وی به زمین افتاد و دیگران متوجه مرگ او شدند».{محمد باقر مجلسی، تاریخ پیامبران، ترجمه: سید علی امامیان، نشر سرور، 1380، چ 4، ج 2، ص 1006. {

ج) حضرت ابراهیم

چون خداوند اراده کرد حضرت ابراهیم خلیل(ع) را قبض روح کند، ملک الموت را به سوی او فرستاد. ملک الموت چون به ابراهیم(ع) رسید، عرض کرد: سلام بر تو باد ای ابراهیم!

ابراهیم(ع) گفت: سلام بر تو باد ای فرشته مرگ! آمدی مرا به سوی پروردگارم بخوانی که به اختیار اجابت کنم یا خبر مرگ مرا آورده ای و باید به اضطرار شربت مرگ را بنوشم! عزراییل گفت: ای ابراهیم! آمده ام تو را به اختیار به سوی خدایت ببرم. ابراهیم(ع) در پاسخ گفت: آیا دیده ای دوست و یار مهربانی، یار مهربان و دوست خود را بکشد؟ عزراییل سخن ابراهیم(ع) را به خداوند رساند و پروردگار این گونه پاسخ داد: «ای عزراییل! به سوی ابراهیم(ع) رهسپار شو و به او بگو: آیا هیچ دیده ای که یار مهربانی از دیدار محبوبش گریزان باشد و لقای او را مکروه دارد و از برخورد با او ناخرسند گردد؟» ابراهیم(ع) گفت: به حق که حبیب دوست دارد محبوب خود را دیدار کند و سپس جان به محبوب تسلیم کرد.}بحارالانوار، ج 6، ص 127{

د) ادریس(ع) و آمادگی مرگ

حضرت ادریس(ع) در روزگار خویش عابدترین فرد بود، به دنیا التفاتی نمی کرد و پیوسته روزه بود و در آرزوی بهشت به سر می برد و یک ساعت از عبادت نمی آسود و هر روز عمل وی را به آسمان می بردند و فرشتگان از آن تعجب می کردند. سرانجام ملک الموت مشتاق دیدار وی شد، از خداوند اجازه خواست تا وی را زیارت کند. خداوند به او اجازه داد و ملک الموت به صورت آدمی درآمد. ادریس او را به طعام فراخواند، ولی او نپذیرفت. ادریس گفت: دوست دارم بدانم تو کیستی؟ وی گفت: من عزراییل هستم و به زیارت تو آمده ام. ادریس گفت: مرا قبض روح کن! عزراییل گفت: این کار را باید به فرمان خدا انجام دهم. همان هنگام از خداوند فرمان آمد، روح او را بگیر! عزراییل جان ادریس را گرفت و رب العالمین همان لحظه او را زنده کرد. عزراییل گفت: ای ادریس! مرگ را چگونه دیدی؟ ادریس گفت: بسیار سخت و هولناک! مرگ، کاری دشوار و عقبه ای بسیار سخت است. عزراییل گفت: پس چرا چنین خواسته ای داشتی؟ ادریس گفت: از آن رو که سختی جان دادن را بچشم و خود را برای آن آماده کنم.}سیدمهدی شمس الدین، داستان های تفسیر کشف الاسرار، تهران، انتشارات امیرکبیر، 1376، ص 365{

ه) حضرت موسی

هنگامی که عمر حضرت موسی(ع) به پایان رسید، عزراییل نزد او آمد و گفت: سلام بر تو ای هم سخن خدا! موسی(ع) پاسخ سلام او را داد و پرسید: تو کیستی؟ او گفت: من فرشته مرگم. موسی(ع) فرمود: برای چه به اینجا آمده ای؟ عزراییل گفت: آمده ام تا روحت را قبض کنم. موسی(ع) پرسید: روحم را از کدام اندام بدنم خارج می سازی؟ عزراییل گفت: از دهانت. موسی(ع) پرسید: چرا از دهانم، با اینکه من با همین دهان با خدا گفت وگو کرده ام؟! عزراییل پاسخ داد: از دست هایت. موسی(ع) گفت: چرا از دست هایم، با اینکه تورات را با این دست ها گرفته ام؟! عزراییل گفت: از چشم هایت. موسی(ع) پرسید: چرا از چشم هایم با اینکه همواره چشم هایم را به امید پروردگار می دوختم؟! عزراییل به او پاسخ داد: از پاهایت. موسی(ع) گفت: چرا از پاهایم، با اینکه با همین پاها به کوه طور [برای مناجات] رفته ام؟! عزراییل گفت: از گوش هایت. موسی(ع) پرسید: چرا از گوش هایم، با اینکه سخن خداوند متعال را با گوش هایم شنیده ام؟ آن گاه خداوند به عزراییل وحی کرد: روح موسی(ع) را قبض نکن تا هر وقت که خودش بخواهد و به این ترتیب عزراییل از آنجا رفت تا اینکه روزی حضرت موسی(ع) مردی را در حال کندن قبر دید. نزد او رفت و گفت: آیا می خواهی تو را کمک کنم؟ مرد گفت: آری! موسی(ع) به او کمک کرد. وقتی کار کندن قبر تمام شد، موسی(ع) وارد قبر شد و در میان آن خوابید تا ببیند اندازه قبر درست است یا نه. در همان لحظه خداوند پرده را از جلوی چشم او برداشت. موسی(ع) مقام خود را در بهشت دید و عرض کرد: خدایا، روحم را به سویت ببر! همان دم عزراییل روح او را قبض کرد و همان قبر را مرقد موسی قرار داد و آن را پوشانید. در حقیقت، آن مرد قبرکن، عزراییل بود که به آن صورت درآمده بود}همان، صص196 198{