نظام اسلامی با فقه می‌ماند نه با تاریخ

مؤلفه های تمدن اسلامی شامل عناصری چون عقاید و فلسفه اسلامی، شریعت و فقه و حقوق اسلامی، اخلاق اسلامی و علوم دیگری مانند قرآن است.

در این گفتار روی اهمیت فقه و حقوق اسلامی به عنوان مولفه اصلی حفظ تمدن اسلامی تکیه شده و از این که برداشتهای تاریخی مربوط به صدر اسلام جایگزین فقه و حقوق شود انتقاد شده است.

شاید کسی که این نوشته را می‌خواند، تصور کند نویسنده با تاریخ اسلام بیگانه یا دشمن آن است. اصلا چنین نیست. بلکه با نوع کاربرد آن در عصر و زمان فعلی روی موافق ندارد. افزون بر‌ آن که به دانش تاریخ، به عنوان یک دانش با شرایط خاص خود باور دارد، تاریخ انبیاء و تاریخ اسلام را نیز سرچشمه استفاده‌های معرفتی کلی، اخلاقی و منبعی برای شناخت سنن الهی می‌داند. اما در اینجا می‌خواهد تأکید کند که این روزها، بلکه این دهه ها، تاریخ اسلام، ابزار دور شدن از فقه اسلامی و در نتیجه رسوخ شکاف در بنیاد نظام اسلامی و در نتیجه ناامیدواری در بازگرداندن یا احیای تمدن اسلامی شده است. این مطالب در یک گفتگوی دوستانه مطرح شد اما شکل آن از حالت سؤال و جواب درآمد، گرچه نثر گفتاری آن باقی ماند.

در دهه‌های اخیر رویکرد تازه اما نادرست به تاریخ اسلام پدید آمد
بحث من در اینجا این است که ما گرفتار نوعی افراط در استناد به رویدادهای تاریخ اسلام به خصوص امر تطبیق آن بر آنچه دوست داریم، شده‌ایم. در بیشتر این تطبیقات، مغالطه‌هایی وجود دارد که باید سرجایش به لحاظ منطقی، نقد شود، اما مهم آن است که ما از دریچه دیگری وارد شدیم و درصددیم تفاوت روش‌های استدلالی فقهای قدیم را با دین سازی های جدید با استناد به کلیاتی از تاریخ اسلام روشن کنیم. شاید بهتر باشد بحث را از اینجا شروع کنیم که بعد از انقلاب مدعیان تاریخ اسلام زیاد شدند و توجه به این رشته توسعه یافت. پیش از آن، این که محقق تاریخ اسلام به خصوص در حوزه ها کم داشتیم، حتما دلیل یا دلایلی داشته است. زمانی فکر می کردم دلیل آن این است که حوزویان به تاریخ به عنوان یک علم نگاه نمی‌کنند و بنابرین برای آن ارزشی قائل نیستند. از این بابت دلخور بودم. اما به تدریج دریافتم که حتی اگر آن حرفها درست باشد، در حوزه، دانشی به عنوان «علم تاریخ» است که یک رشته علمی قابل دفاع است. اما در خصوص تاریخ اسلام، به دلایلی خاص، بعد از انقلاب، این توجه بیشتر شده است. این مطلب نیاز به شرح بیشتری دارد. مدتی قبل یادداشتی نوشتم و در آن به این نکته اشاره کردم که ما در این سی سال یک آلودگی در خصوص استشهاد و استناد ناسالم به تاریخ اسلام پیدا کردیم که باید ریشه‌های آن را کشف کنیم. البته ریشه‌های این نگاه به پیش از انقلاب برمی‌گردد و تقریبا در این مورد به خصوص، می توان تا مشروطه عقب رفت. شرایط ما جوری شد که حس کردیم تاریخ اسلام که تاریخ مقدسی است برای ما، در زندگی‌مان خیلی نقش دارد، درست به دلیل مسلمانی. با این دید تاریخ اسلام برایمان اهمیت پیدا کرد و شروع به استفاده افراطی از آن کردیم در حالی که خیلی هم محققانه در آن کار نکرده بودیم و منابعش هم کمتر از ما شیعیان بود. این توجه، دلایل حاشیه‌ای دیگری هم داشت و دارد. مثلا وقتی با یک حکومت مثل پهلوی مخالف بودیم این حکومت می‌شد دولت شمر و یزید، آن وقت به لحاظ سیاسی شروع کردیم به نگارش کتاب در این زمینه. وقتی آدم بدی می‌دیدیم می‌گفتیم این ابن ملجم است. به پولدار می‌گفتیم عثمان، به اشرافی می‌گفتیم عبدالرحمان بن عوف. ما در این مدت ذهنیتِ تاریخ اسلامی عجیب و غریبی پیدا کردیم. شاید به همین دلیل، در همان اوایل انقلاب به این فکر افتادیم درس تاریخ اسلام را زنده کنیم و در همه رشته های دانشگاهی عمومیت ببخشیم که تاکنون هم هست. البته درس تاریخ اسلام پیش از انقلاب هم در دانشگاه برای دانشجویان علوم انسانی بود. شریعتی درس تاریخ اسلام را در مشهد در دهه چهل ارائه داد، اما در حوزه علمیه، درس تاریخ اسلام به این معنا نداشتیم. نه در شیعه و نه در سنی. این خیلی بی سابقه است.

چرا در حوزه علمیه به تاریخ اسلام بی توجهی می شد؟
آنچه در حوزه اهمیت داشته و دارد فقه است. تصوف و فلسفه هم در درجه دوم از اهمیت است. اما درس تاریخ اسلام اینقدر اهمیت نداشته است. البته نه به این اعتبار که خیلی ساده است. بیشتر به این اعتبار که علما و فقها به تاریخ به عنوان یک وسیله معرفتی آن هم در این حد باور نداشتند. علما هیچ وقت، متون تاریخی را یکی به دلیل ضعف منابع و دوم به خاطر برخی از استدلالهای اصولی جدی نگرفتند. این که ما در این زمینه، یعنی استناد به تاریخ اسلام برای بسیاری از مسائل دچار یک انحراف شده‌ایم باید مورد توجه قرار گیرد و روی آن تأمل شود. من الان طرح مسأله می کنم. در این مدت، ما ذهنیت دینی خودمان را که باید اصولش را با عقل و عقاید پر کنیم و فروعش را با فقه و شریعت، همه این‌ها را با نمونه‌های تاریخی پر کرده‌ایم. وقتی می‌خواهیم آدم خوب و متفکر مثال بزنیم به جای این که روی ملاکها و شاخص‌ها تکیه کنیم، صرفا سراغ تاریخ و نمونه‌های تاریخی می‌رویم که البته در ظاهر دلچسب هم هست، اما معیار حقوقی درست و درمانی از آن به دست نمی‌آید. به علاوه، که اشخاص تاریخی، مورد توافق همه نیستند و گاه راجع به آنان اختلاف نظر وجود دارد.

با این توضیحات پرسش جدی من این است که ما از چه موقع (‌منظورم دوره اخیر است) توجه‌مان به تاریخ اسلام جلب شد و چرا؟ به نظرم نقش دکتر شریعتی در این میان مهم است و ریشه‌های آن تا آنجا که به دکتر بر می‌گردد، مربوط به نوشته های او در باره قاسطین و ناکثین و مارقین است که البته اصل آن اصطلاحات تاریخی درستی است. کتاب فاطمه فاطمه است و همین طور اسلام شناسی مشهد که سیره نبوی است. در قم هم آثاری در این زمینه به وجود آمد که در ادامه اشاره خواهم کرد.

روشن است که ما دانش مربوط به سیره نبوی یا سیره علوی را از قدیم داشتیم، اما مقصود من، استفاده از آن در حد افراطی و به عبارت روشن‌تر جانشین کردن آن با فقه و معیارهای حقوقی در القای نوعی بینش و قضاوت در باره افکار و اشخاص و جریانهاست. تاریخ ائمه (ع) در گذشته برای ما درس امامت و اخلاق بود. درس فضائل خوانی و مناقب شناسی بود. در تاریخ ائمه (ع) به دنبال یک نصی برای امامت بودیم، به عنوان یک درسی برای اخلاق بودیم. شاید از مجموع آن چه در عاشورا رخ داده بود، فقط در حد آیه «و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه» از آن بحث فقهی ـ کلامی در می‌آوردیم که تازه آن هم در حوزه علم امام بکار می‌آمد. در کجای آثار فقهی ما روی عاشورا به عنوان یک معیار فقهی بحث شده است؟

فقها به تاریخ برای استدلال فقهی اعتمادی نداشتند
ممکن است شما بفرمایید این ضعف فقها بوده است که متوجه تاریخ نشدند و ما الان متوجه آن شده‌ایم. به نظرم این طور نیست. فقها این قبیل رخدادها را تحت عنوان «قضیة فی واقعة» می‌بینند و بیشتر به دنبال معیارهای حقوقی هستند که فراگیر است و از مورد خاص به همه موارد می تواند تعدی بکند. به این عبارت شرایع نگاه کنید: و یجوز أن یذم الواحد من المسلمین لآحاد من أهل الحرب فلا یذم عاما و لا لأهل إقلیم و هل یذم لقریة أو حصن قیل نعم کما أجاز علی علیه السلام ذمام الواحد لحصن من الحصون و قیل لا و هو الأشبه و فعل علی علیه السلام قضیة فی واقعة فلا یتعدى».

ترجمه: [در جنگ] یک مسلمان می تواند به تعدادی از اهل حرب امان بدهد، اما به صورت عمومی نمی‌تواند، چنان که برای اهالی یک اقلیم هم نمی‌تواند چنین کند. سؤال: آیا به مردم یک قریه یا قلعه می‌تواند امان بدهد؟ گفته شده است که آری، چنان که علی علیه السلام اجازه دارد که شخصی از مسلمانان، [مردمان] قلعه ای از قلعه ها را امان دهد. برخی گفته‌اند که خیر، نمی‌شود؛ و این درست تر است، زیرا عمل علی علیه السلام، قضیة فی واقعة است، پس تعدی به موارد دیگر ندارد».

معنای این سخن آن است که این مورد خاصی بوده و قابل تعمیم نیست. این در حالی است که کاری می‌تواند مبنای حقوق شود که امکان تعمیم در آن باشد و این وقتی که است که عبارت دال بر آن کشش داشته باشد.

اگر ما بگوییم که فقها از این منبع عظیم تاریخی، از سیره نبوی گرفته تا سیره ائمه برای استنباط فقهی غافل بوده‌اند، باید یک خط بطلان روی این فقه موجود بکشیم. کاری که الان کرده‌ایم درست همین است که آن خط را با رفتارمان در باره تاریخ اسلامی و تحلیل کردن رخدادها و صدور احکام بر اساس آن شواهد تاریخی، روی فقه کشیده‌ایم و فقه و حقوق را آخر کار گذاشته‌ایم.

تاریخ به جای فقه نشسته است، پس مخالف ما ابن ملجم است
به نظر من در جامعه و جمع انقلابی ما، به دنبال رویه‌ای که داشتیم، اوضاع جوری پیش رفت که غالب سیاستمدارهای ما ذهنشان تاریخ اسلامی بر اساس تصویری که اسمش برداشت تاریخی بود، شد. یعنی رفتار دینی را با نمونه‌های تاریخی سنجش می‌کنند. در باره مقایسه میان ابن ملجم با برخی از اشخاص داخله، تحلیل‌هایی که شماری از اشخاص دارند، شگفت انگیز است. مثل مقایسه معترضان به دولت در ماههای اخیر که از طرف یکی از این شخصیتها، به ابن ملجم تشبیه شدند. این تطبیقها به نظرم موضوع یک پژوهش مفصل علمی است. طی چند ماهه اخیر بیشتر حجم این تطبیقها صورت گرفته است. البته ریشه آن قدیمی‌تر است.

یکی از مظاهر تاریخی شدن به جای فقهی شدن، همین فیلم‌های سینمایی در حوزه تاریخ اسلام است که ادامه همان روند گذشته‌اند. وقتی سریال امام علی علیه السلام و دیگر سریالها ساخته شد یک سؤال این بود که محتوای این فیلمها تا چه حد تاریخی است؟ شکل روایی آن چگونه است؟ چقدر اجازه داریم در آنها دست ببریم و آن را داستانی کنیم.

آن چه گذشت تنها یک طرف قضیه است. فرض کنید از این مرحله هم بگذریم و بگوییم که ابوذر و سلمان را درست شناختیم. مگر طرح اینها، و مقایسه این افراد با افراد جامعه ما، می‌تواند ملاک حکم کردن علیه این و آن باشد؟ حتی اگر بتواند، یک منطق بخصوص می‌خواهد. ابوذری که شریعتی می‌شناخت و مبنای برخی از مسائل و دیدگاههای ما شد، ابوذر سوسیالیست آن نویسنده عرب بود که برخی از علمای وقت هم علیه آن نوشتند، اما اثرش را گذاشت. آن ابوذر، ابوذری بود که جودت السحار معرفی کرده بود و شریعتی هم در جوانی آن کتاب را از عربی به فارسی ترجمه کرده بود.

ما اولا تاریخ را تبدیل به قصه خوانی کردیم، بعد هم آن را مبنای زندگی سیاسی و احکام صادره خود قرار دادیم. برای ما، بیش از آن که معیارهای فقهی اهمیت داشته باشد، برداشتهایمان از مالک و ابوذر و سلمان اهمیت داشت. برداشت‌هایی که پشتوانه آنها، نقلهای تاریخی است که بسیار محل تردید است و فقها یا به دلیل بی اعتمادی به آن نقلها، یا عدم انطباق استفاده از آنها با قواعد اصولی به سراغش نرفته‌اند.

بنده در حوالی سال71 کتابی با عنوان «نقش قصه‌خوانان در تاریخ اسلام» نوشتم. یادم است که شهید آوینی این کتاب را دیده بود. در مکه، جلوی بعثه، در میدان معابده، در مراسم برائت از مشرکین روی پله ها نشسته بودیم. از من پرسید: تاریخِ قصه‌ای ما حکمش چیست. آیا ما می‌توانیم قصه‌ای بسازیم که ریشه‌ای در تاریخ و واقعیت ندارد؟ برای وی توضیح دادم و گفتم که این قصه‌خوان‌ها در واقع داستان‌هایی شبیه آنچه در ادبیات مسیحی از دیرنشین‌ها نقل شده، روایت می‌کردند و به تدریج شخصیت‌های اسلامی را جایگزین آن حکایتها کردند. این نوعی از ادبیات است نه تاریخ. داستانی مثل این که مثلا زاهدی بود که در کوه زندگی می‌کرد. به شهر آمد، رفت در یک طلا فروشی، دست یک خانم را دید که می خواست طلا بخرد و... و ایمانش بر باد رفت... الی آخر. این داستان‌ها به این شکل بودند. مدل صوفیانه‌شان هم تذکرة الاولیاها بودند. اینها برای مردم عادی خوب است و فکر آنها را پر می کند و حالت عوامانه دارد. اما آیا برای یک حکومت، برای اتخاذ مبانی حکومتی و حلال و حرام و تکالیف شرعی هم مناسب است؟

چرا قرآن توجه به مطالعه تاریخ داده است؟
ممکن است کسی بپرسد پس این همه توجه دادن قرآن به تاریخ برای چیست؟ شاید فقهای ما به این مطالب توجه نکرده‌اند. این هم سؤال مهمی است. اما به نظر من، هرچه هست و نیست، باید با معیارهای اصولی در مسیر استنباط فقهی قرار گیرد.

فرض کنید در قرآن آمده است که ما تاریخ انبیاء بخوانیم. بعد سیره حضرت نوح را می‌خوانیم که از خداوند خواسته است که احدی از کفار را روی زمین باقی نگذارد. اگر بخواهیم یک استنباط ساده خوارجی از این آیه بکنیم همین است که همه کفار را از زن و مرد و بچه و پیرمرد و غیره بکشیم. اما یک فقیه این طور استنباط نمی‌کند. اولا بحث می کند که ظاهر قرآن حجت است یا نه. ثانیا آیا برای اسلامی بودن یک حکم می توان به آنچه قرآن در باره انبیاء یا از زبان آنان گفته است تمسک کرد؟ ثالثا آیا دعای ابراهیم به معنای اجرایی کردن مصداق آن است؟ رابعا، آیا هیچ معارضی با آن همه آیه که برای نبرد و کشتن مجوزهای معین و محدود و تعریف شده می دهد ندارد؟ خامسا آیا هیچ استثنایی از بچه و پیرمرد و زن و غیره ندارد؟ و دهها مشکل دیگر. در حالی که شما اگر این آیه را که حضرت نوح فرموده است «رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا»‌ دست یک خارجی که خیلی هم مدعی دینداری و مقدسی است بدهید، زن حامله (عبدالله بن خباب بن ارت) را هم می کشد، شکم او را هم می‌درد و بچه داخل را هم می کشد تا همه کفار را از بین برده باشد و به ثواب رسیده باشد. می بینید که تمسک به تاریخ با استنباط فقهی چه قدر فاصله دارد. الان خیلی از روضه خوانان ما که انقلابی شده‌اند همین طور صحبت می‌کنند، در حالی که شما اگر آن مطالب را به یک فقیه بدهید، صد یک آن را هم قابل استدلال نمی‌داند.


یک بخش دیگری از علت توجه دادن قرآن به تاریخ، درس آموزی و عبرت از مجموعه روند تاریخ در حیطه تعریف ظلم و عدل یا فساد و صلاح است. قواعد و سنت های الهی. مثل این آیه:

عَسى‏ رَبُّکُمْ أَنْ یُهْلِکَ عَدُوَّکُمْ وَ یَسْتَخْلِفَکُمْ فِی الْأَرْضِ فَیَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ،

«بسا که پروردگار شما، دشمنان شما را هلاک کرده، شما را جانشین آنان در زمین می‌کند، آنگاه می‌نگرد که چه می‌کنید». توجه به تاریخ، می‌تواند این سنت را بر ما آشکار کند.

اما این ارتباطی به نوع استشهادها و استدلالهای روزانه ما به تاریخ ندارد. یک بخش مهم آن توجه دادن به تاریخ از سوی قرآن هم، توجه دادن به شخصیت انبیاء به عنوان یک منبع اخلاقی است. مثل این که خداوند روی انبیاء خود به عنوان عبد صالح تکیه می‌کند. اما به ما توصیه نمی کند در مسائل شرعی، حلال و حرام و حقوقی مثل شعیب همان کارهایی که او در زندگی عادی می‌کرده ما انجام دهیم. ما تنها بر اساس قواعد اصولی خاصی است که می‌توانیم عمل پیامبر و امام را مبنای تکالیف قرار دهیم و تازه نصوص پذیرفته شده را در پرتو قواعد اصولی، تعارضاتش را حل کنیم، نه آن که یکی را بچسبیم و صدها را واگذاریم.

این که ما اراده کرده‌ایم برای شرعی نشان دادن کارها به نقلهای تاریخی استناد کنیم، یک ضرر مهمش آن است که به ازای آن، فقه را از دایره عمل بیرون کرده‌ایم. فقه اهل احتیاط و دقت است، اما سپردن این کارها به دست منبریها و قصه خوانها و روضه خوانها، سبب می‌شود تا فقه عقب نشینی کند. وقتی فقه عقب نشینی کرد، جامعه از داشتن یک نظام استوار بی بهره می‌ماند، از داشتن یک علم حقوق ثابت و استوار که می‌تواند حافظ منافع مردم باشد و ثبات را برای جامعه به ارمغان بیاورد، محروم باشد. معنای این حرف این نیست که در فقه و حقوق سخت گیری نیست که هست. بلکه معنایش این است که ضابطه‌مند باشد. این کاری است که فقه می‌کند، نه تاریخ و بدتر از آن تاریخ قصه‌ای و داستانی.


تاریخ اسلام سابقه مسأله را نشان می دهد اما علیه کسی حکم نمی‌کند
من با نمایش یک واقعه تاریخی از تاریخ اسلام باشد یا غیر آن، به زبان هنر، یا در قالب یک فیلم سینمایی مخالف نیستم، بلکه با تطبیق‌هایی که در ادامه به وجود می‌آید مشکل دارم. وقتی عنوان دینی به آنها دادیم، مقدس می‌شود و محل استدلال. این کارها برای تقویت اخلاق آن هم مطابق اصول کلی اخلاقی که انسان هم درک می کند و دین هم تأیید می کند خوب است، اما این که مبنای حقوقی شود، مشکل دارد.

در مواردی هم تلاش می شود با بکار بردن اصطلاحاتی خاص، اطلاعات تاریخی بیشتر قابل استفاده شود، اما واقعیت آن است که اختلاف نظرهای تاریخی بین مذاهب از یک طرف، برداشتهای تاریخی از طرف دیگر، و قصه‌ای شدن، اجازه این کار را نمی دهد. مثلا وقتی شما کسی را به شمر و یزید تشبیه می کنید، آیا او نمی تواند شما را به آن تشبیه کند؟ اگر چنین کرد، چه محکمه ای وجود دارد که تکلیف این دو تطبیق را جدا کند. خوب، البته اگر یک طرف ظاهر الفساد باشد و شارب خمر، آدم کش و سگ باز و غیره، باز شاید کسی بتواند تطبیقی بکند، اما اگر هر دو رفتارشان مثل هم بود چطور؟. به صرف این که کسی بالا ایستاده یا پایین که مشکل این قبیل استنادها و تطبیق ها حل نمی‌شود. این که کسی از یک دولتی جدا شود، به صرف جدا شدن که خارجی نمی شود. خوب ائمه (ع) ما هم از حکومت اموی و عباسی جدا شدند و متهم به نفاق افکن و اختلاف انداز شدند. همین صبح عاشورا را ملاحظه کنید، این اتهام را می زنند. این که اهمیت ندارد، مهم این است که رفتار امام حسین (ع) و رفتار ابن زیاد، کدام یک با مبانی حقوقی اسلام سازگار است. حالا اگر عکس آن باشد، فرض کنید امیر المؤمنین حاکم باشد، طلحه و زبیر علیه او شورش کنند، آنجا هم باز معیارهای حقوقی حرف اول را می زند، نه این که کسی تحت تأثیر ادعای آنها که امام را قاتل عثمان اعلام می کردند، آنان را انقلابی بداند و حکومت را محکوم کند. مهم رفتار آدم ها از یک طرف، و معیارهای فقهی و حقوقی بر اساس ضوابط اصولی از طرف دیگر است. این که یک کسی از حکومت جدا شد، پس منحرف شد، و دیگری و دیگران آمدند، به صرف این حرفها، مشکل حل نمی‌شود. متأسفانه ما سال‌ها با این اصطلاحات مردم را که منتقد بودند کنار زدیم و خوشحال بودیم که دیگران حرفهای ما را قبول کرده‌اند و آمده‌اند. در گذشته هم پیش فرضهایی بود که همین پیامدها را داشت. مثلا حاکم را چوپان می‌دانستند و مردم را گوسفند که از آنها باعنوان رعایا یاد می‌کردند. این پیش فرض را تکرار می‌کردند و می‌گفتند که مردم که همان عوام کالانعام هستند باید حرف چوپان‌ها را گوش کنند.

اگر ما به دل فقه برویم، خواهیم دید که این قبیل تحلیلها وجود ندارد، آنجا درست و نادرست معیار دارد، عدل و ظلم معیار دارد. گاه معیار الهی است و گاه انسانی و عرفی. هرچه فقه گفت باید آن مبنا باشد. هرچه محکمه و قاضی گفت باید مبنا باشد، آن هم قاضی که بر اساس فقه و قانون عمل کند.

یک نکته دیگری که باید توجه کنیم این است که منابع تاریخی ما در این حد دقیق نیست که بتوان به همه حرفهای زده شده استناد کرد. اولا بسیاری از اینها را مخالفان ما نوشته‌اند. ثانیا اصلا در تاریخ دقتی که در اسناد روایات فقهی بوده وجود نداشته است. شما یک صفحه از تاریخ طبری را که ملاحظه کنید می بینید چند خبر متناقض در آن آمده است. نمی‌خواهم بگویم راهی برای رسیدن به واقع اصلا وجود ندارد، اما در غالب موارد نمی‌توان دقیق درست را از نادرست فهمید.

با این حال، نقطه ثقل آنچه می‌خواهم عرض کنم این است که اساسا تاریخ به عنوان یک منبع معرفتی در فقه اهمیتی ندارد. نصوص دینی آن هم وقتی به قول فقها تمام مقدمات حکمت در آنها رعایت شود و شرایط لازم را داشته باشد، مشروط به آن که به لحاظ سندی درست باشد، قابل استناد است. اگر در تواریخ، از این قبیل نصوص باشد، می‌تواند مورد استناد باشد، مشروط به آن که از زیر منطق علم اصول صالح برای استدلال شناخته شود.

الان زمان، زمان امام حسین (ع) است؟
الان گاهی گفته می شود که ما در زمان امام حسین (ع) هستیم. خوب، ما در زمان شاه که در زمان امام حسین بودیم، حالا هم در زمان امام حسین هستیم؟ سخنرانی خطیب جمعه مشهد در روز جمعه 16 بهمن 88 تماما اثبات این نکته بود که زمانه ما، همان زمانه امام حسین است. گاهی گفته می شود که ما در زمان امام حسن (ع) هستیم و امام حسن صلح کرد، شما هم بیایید با همدیگر صلح کنید!. یا در زمان امام صادق (ع) هستیم، ملحدین فکری زیاد شده اند، باید مثلا کار فکری بکنیم. این نوع استناد کردنها چه چیزی را ثابت می‌کند؟ چه تکلیفی را مشخص می‌کند. آیا رویه حاکم بر فقه ما در استناد و استدلال همین طور بوده است؟ آیا این ادبیات سابقه داشته است؟ به نظر می‌رسد، آنچه مهم است معیارهای کلی است که شرعیت آن نزد فقها با همه احتیاطهای لازمی که دارند، درست باشد. جالب است که تا یک زمانی، هر دوره را به دوره های صدر اسلام تشبیه می کردند حالا طوری تاریخ محکم و مستدل شده که زمان امروز ما را به اول انقلاب تشبیه کرده از آن حکم صادر کرده دیگران را محکوم و مطرود می کنند. فلانی مثل بنی صدر است پس محکوم است، فلانی مثل منافقین عمل می کند. بدین ترتیب یک ذهنیت سنگینی را روی این سخن به مردم عرضه می کنند. بلندگو در دست هر کس باشد، مخالفش را ابن ملجم یا شمر و زید یا طلحه و زبیر و غیره و غیره می‌داند و با اصرار و ابرام و برجسته کردن رگ گردن، گویی همه چیز ثابت و مستدل می شود.

هیچ حکم و قضاوت فقهی ـ حقوقی با تاریخ اثبات نمی‌شود
ما باید توجه داشته باشیم که یک حکم فقهی را هیچگاه نمی‌توان با استناد به تاریخ اثبات کرد. در بحث تاریخی می‌توانیم بگوییم چه زمانی چه چیزی بوده و چه چیزی نبوده است، اما حکم و قانونی را نمی‌توان با استناد به تاریخ صادر کرد. حکم منابع مشروع خاص خود را می‌طلبد. همیشه یک فاصله عمیقی بین داستان‌های تاریخی و فقه وجود داشته است.

واقعیت این است که خیلی تاریخ‌زده شده‌ایم. وقتی به ادیان الهی نگاه کنیم می بینیم که برخی از آنها خیلی تاریخی‌ و تقویمی هستند. یعنی روی مناسبت‌های تاریخی خیلی تکیه دارند. در میان مسلمان‌ها، سنی‌ها تقویمی هستند اما نه اندازه ما. ما واقعا تقویمی شده‌ایم. یعنی کم مانده که این تقویم به شکل کامل پر شود و حتی در یک روز چند مناسبت داشته باشیم. به مرور هم اضافه می‌کنیم و سر هیچ چیز کوتاه نمی‌آییم. ما شیعه‌ها تاریخی و تقویمی هستیم. این را در ذهن داشته باشید که به طور حاشیه‌ای به درد بحث ما می‌خورد.

یک نکته دیگر هم این است که سنی‌ها در وقتی که دولت عثمانی در همین دهه های اول قرن چهاردهم هجری، شرف اضمحلال بود، با این پرسش یعنی شرعی بودن دولت و حکومت روبرو شدند. از این زمان، شروع به استناد به تاریخ کردند. در اینجا قدری مقدم بر ما هستند. تازه این وقت بود که روی سیره نبوی به عنوان یک منبع برای شرعی کردن حکومت تکیه و استفاده کردند. در آن سالها چند ده جلد کتاب در باره حکومت اسلامی نوشته شد و همین تصور که همه چیز و مهم تر از همه حکومت در اسلام هست، با استناد به تاریخ مورد تأکید قرار گرفت.

قوام تمدن اسلامی در گذشته‌ تاریخیش به فقه و حقوق است
شاید ریشه این تاریخ زدگی ما این باشد که خواستیم بگوییم همه چیز در اسلام هست و مقصودمان از اسلام فقط، فقه و منابع فقه مرسوم نبود، بلکه تاریخ اسلام و متون تاریخی هم بود. همه ماجرا این نیست. قبول دارم که استفاده از تاریخ برای حکم کردن له و علیه، راحت تر و عمومی‌تر و مقبول‌تر است و حدود و قیود و احتیاطات فقهی را ندارد. اما حقیقت آن است که من از زاویه دیگر، بر این باورم و شما را به این سمت و سو می برم که تمدن اسلامی به عنوان تمدنی که مبتنی بر آموزه‌های اسلامی - انسانی است حق است، اما این تمدن، قوام و دوامش، به فقه است نه به تاریخ گویی و قصه خوانی. ببینید شما در قرن دوم تا پنجم، چون فقه نیرومند است، حقوق مردم محفوظ است، یک تمدن استواری دارید. تلاش می شود بر اساس فقه یعنی منابع فقه به علاوه روش های اصولی، برای مشکلاتی که پیش می آید راه حل بدهید. حالا یک کسی مثل حنفی ها آزاد تر و عرفی تر فتوا می‌دهد و عمل می‌کند، دیگری مثل مالکی ها و حنبلی‌ها ، حدیثی‌تر می‌اندیشید. اما این مهم است. اگر شما فقهی کار کنید، ثبات دارید، اگر هم گیر کردید، فقه شما را نجات می دهد. فقها ابایی از این ندارند که اگر خیلی کارشان گیر کرد، راه حلی پیدا کنند، اما خوبی کار به این است که قواعد کلی و احتیاطات لازم را دارند. به سختی آرای آنان تغییر می کند. من در واقع به آنچه که اظهار می‌شود که همه چیز در اسلام هست، پایبند هستم، از این زاویه که تمدنی از فقه اسلامی درآید. این معنایش این نیست که برای هر کاری نصی در تاریخ اسلام یا منابع اسلامی داشته باشیم، بلکه معنایش این است که از دل این مجموعه قوانین شرعی که بسیاری از آنها حاصل تعامل عقل و شرع است، می‌توان یک تمدن اسلامی ـ معنوی ایجاد کرد.

استناد به تاریخ آینده تحت عنوان دولت مهدوی
حالا یک نکته تازه‌تر هم اتفاق افتاده است. تا حالا برخی با استناد به همین تواریخ حکومت علوی را مبنای کار قرار داده بودند. اخیرا حکومت و دولت مهدوی مطرح شده است. یعنی تاریخ آینده. این اوضاعی که امروز شاهدش هستیم دیگر به تاریخ گذشته، بسنده نمی‌کند بلکه تاریخ آینده را بر اساس نقلهایی که در کتابهای ملاحم و فتن و اخبار آخر الزمان آمده و بسیاری از آنها محل تأمل است، بنا می‌کند. دیدید که برای اثبات این که زنان می توانند صاحب منصب باشند، به تعداد زنان در میان یاران حضرت مهدی (ع) استناد شد. حالا دقت کنید که چه اندازه اینها با روالی که در کتابهای فقهی ما بوده است، به لحاظ منبع و روش، فاصله دارد. آیا ققیهی را دیده‌اید که به این قبیل روایات برای استنباط حکم شرعی استناد کند؟

یک وقتی، یک عالم فقیهی می‌گفت در این انقلاب چرا از حلال و حرام صحبت نمی‌کنید؟ این به نظر من یک پرسش جدی است. بحث حلال و حرام جایش در کجاست؟ در یک دایره بزرگتر باید گفت: دین داری به چیست؟ دینداری به خصوص در عرصه حکومت به حفظ یک سری اصول و قواعد و قوانین است که ضامن سعادت بشر شمرده شده است. ما این قواعد را کنار گذاشته‌ایم و تاریخی فکر می کنیم. یکی از آثار این تاریخی فکر کردن همین است که برای حفظ حکومت دست زدن به هر کاری را مجاز می‌شمریم. بعد هم به برخی از شواهد تاریخی استناد می‌‌کنیم که از قضا در این زمینه، عکس آن بیشتر است. تفاوت ما با مخالفانمان در چه چیز بود؟ ما می گفتیم یک نصوص شرعی داریم، حلال و حرامی داریم، اما آنها می گفتند برای مصلحت حکومت و نظام هر کاری می‌توان کرد. تشیع، اساسش همین بود که پایبند نصوص شرعی و اصول بود و دیگران را به اجتهاد افراطی متهم می‌کرد.

استنادهای تاریخی ما در حوزه عاشورا و امام حسین خیلی گسترده شده است
ما چهل پنجاه سال قبل آمدیم و بحث عاشورا را مطرح کردیم و گفتیم که باید از آنچه در داستانهای عاشورا آمده استفاده کنیم. تا اینجای کار درست بود. بحث کردیم که در دروه صفوی یا قاجاریه این استفاده سیاسی نشده است. در آن زمان فقط و فقط به گریه فکر می‌کردند. بعد یک کتابی به اسم شهید جاوید نوشته شد و برای اولین بار خواست از تاریخ عاشورا، حکومت اسلامی و برخی از قوانین آن را درآورد. اصل این تلاش خوب بود، اما آیا اینها در چهارچوب همان منطق فقها بود، یا محصول یک شرایط سیاسی مشخص؟ به نظر من همین کتاب هم در تاریخ زدگی ما مؤثر بود. افرادی که قدری دقیق تر بودند، وقتی این شرایط را دیدند، خواستند تعارضات موجود در این استنادهای تاریخی را حل کنند. این که چرا امام حسین (ع) جنگ کرده، و چرا امام حسن صلح کرده است. اصلا مشکل این است که تاریخ و دلایل اینها امری است، استناد فقهی کردن به این قضایا امری دیگر. استناد کردن یعنی این که بتوانیم این رخدادها را سرمشق فقهی خود قرار دهیم. این باید در چهارچوب علم اصول و قواعدی باشد که بر استنباط فقهی حاکم است. ما برای استقرار نظام‌ اسلامی در دراز مدت به فقه و حقوق نیاز داریم نه به تاریخ. اگر می‌خواهیم تمدنی درست برپا کنیم اولا باید علم حقوق را درست کنیم. این روشی بوده است که فقه در گذشته داشته و برای همین هم به تاریخ بی محلی کرده است. فقهای ما اسیر تاریخ نیستند، اسیر نص هستند که بتوانند از آن حکم فقهی درآورند. ساعت‌ها بحث می‌کنند که این جمله‌ای که از پیامبر یا امام نقل شده به لحاظ حقوقی چه دلالتی بر چه حکمی دارد. این خیلی برای ما ارزش دارد. ما این را در حوزه ها داریم، اما در صحنه عمل از دست داده‌ایم.

نادرشاه با نادیده گرفتن حقوق، ایران را از هم گسست
البته نکته دیگری هست و آن این که شرایط انقلاب و بلو وبشوییهای ناشی از آن، خیلی به علم حقوق و فقه و حلال وحرام وقعی نمی‌گذارد، و این را شرایط تحمیل می‌کند اما لزوما به معنای درستی آن نیست. طبعا بلافاصله بعد از انقلاب باید جبران شود نه این که ادامه یابد. ببینید انقلاب همان طور که مزایایی دارد، به دلیل این که روال را هم تغییر می‌دهد، برخی از مسائل درست هم از دست می‌رود. حکومت صفویه پوسیده شده بود. افغانها ایران را تصرف کردند. نادر شاه آمد و آن را با کمک سربازانش نجات داد. وقتی سربازها جنگ کردند و افغانها را بیرون کردند، پول می‌خواستند. نادر از کجا می آورد؟ آمد و زمین‌های موقوفه مساجد و مدارس را بین افسران خود تقسیم کرد. علما گفتند: اینها موقوفه است، ما می‌خوریم و شما را دعا می کنیم. گفت: با دعا نمی شود کشور را نگه داشت. نتیجه چه شد؟ نیتجه این شد که با رفتن این موقوفه ها بسیاری از مدارس درآمدش را از دست داد. علم و تحصیل سست شد و کشور با افسرها اداره شد. می بینید یک شرایط سختی پیش می‌آید که شما باید کنترل کنید. نتیجه اخلاقی این وضعیت آن است که اخلاق هم از بین می‌رود. پاینبدی به قانون و حقوق و فقه هم سست می‌شود. بعد هم کسی از راه می رسد تا شرعا این وضعیت را توجیه کند، آن وقت است که آسمان و ریسمان می بافد. مجبور است به نصوص ضعیف و تاریخ تکیه کند و برداشت های خود را از تاریخ برای توجیه وضعیت موجود ارائه دهد.

شاه طهماسب برای تأسیس نظام صفوی، فقیه می‌خواست نه فیلسوف و متکلم
من یک مثال تاریخی دیگر هم بزنم. وقتی دولت صفویه روی کار آمد، شاه اسماعیل فتوحات را کرد و کشور ایران را صفوی کرد. حالا نوبت شاه طهماسب بود. در ایران عالم فلسفه دان و کلام خوان زیاد بود. قصه خوان هم زیاد بود. اما شاه طهماسب یک نکته را به فراست دریافت. او فهمید که برای اداره کشور، فقه می خواهد. آن زمان حقوق غربی که نیامده بود. فقه اسلامی از نوع شیعی آن اصل بود. او هم شیعه بود. برای مقام شیخ الاسلامی و صدارت، علمایی را که فلسفه خوان و کلام دان بودند معرفی کردند. او گفت به اینها نیازی ندارد. عالم جبل عاملی می خواهد؟ در عالم جبل عاملی چه چیزی بود که در عالم ایرانی آن وقت نبود؟ همین فقه. او دریافت که با کلام و فلسفه نمی‌شود کشور را اداره کرد. قوه قضائیه را اداره کرد. این قوه باید دست فقیه باشد. قاضی باید فقیه باشد. حدود و ثغور احکام و حقوق و حدود الهی را بداند. در قوه قضائیه که تبلیغاتچی به درد نمی‌خورد. حرف کلی‌گویی که فایده‌ای ندارد. استناد به کلیات تاریخی که چیزی را روشن نمی کند. باید کسی باشد که فقه و حقوق را به درستی بداند و با قوانین آشنا باشد و حلال و حرام را درست بشناسد.

کرکی بنیاد قصه خوانی را برانداخت و فقه را استوار کرد
شگفتی من از این است که محقق کرکی که از همین فقهای جبل عاملی است که به ایران آمد، چه اندازه خوب به این نکته توجه کرده بود. این مثال جالبی است. وقتی دولت صفویه سر کار آمد، داستان سرایی در ایران خیلی شایع بود. یکی از محورها در این داستانها، ابومسلم خراسانی بود. توجه دارید که شخصیت ابومسلم، شخصیت مثبتی در تاریخ شیعه نیست. او طرفدار عباسی هاست. او بود که عباسیان را به قدرت رساند و با تیغ آنان کشته شد. مورد تأیید ائمه ما هم نیست. اما نکته جالب این است که در طول قرون، یک جور تاریخ داستانی در اطراف این آدم شکل گرفت و به تدریج محبوب شد. حتی با شخصیت های شیعی هم گره خورد. وقتی محقق کرکی به ایران آمد، متوجه این داستانسرایی‌های باطل شد. او متوجه شد که اینها تا چه حد عوامانه و غیر واقعی است. برای اولین بار شما شاهد هستید که یک فقیهی فتوا به جمع کردن این داستانسرایی‌های باطل می دهد. به عکس، این فقیه، سعی کرد فقه را جانشین آن داستانها کرده و نظام حقوقی دولت صفوی را استوار کند.

اهمیت حقوق در این است که برای تغییر یک امر ساده، کلی بحث فقهی می‌کند. این نه فقط در ایران بلکه در همه دنیا معمول است. حقوق باید مهم ترین علم باشد، حقوق دانان باید بیشتر احترام داشته باشند. این چیز درستی است که در حوزه های علمیه فقیه بالاترین مناصب را داشته است. البته مشروط به آن که حقوق را خوب بشناسد و از آن دفاع کند.

ابوذر سوسیالیست، اسوه ما در اول انقلاب
ما اول انقلاب چوب دو چیز را خوردیم. یکی استناد به همین جریانی است که عرض کردم به اسم ابوذر مطرح شد. زندگی ساده. خاطرمان هست که یکی از اشکالاتی که به آقای مطهری در آن زمان می گرفتند همین بود که چرا یک بنز قدیمی دارد. می گفتند چرا روحانیون قبای بلند دارند، این اسراف است و باید کوتاه باشد. حبیب الله آشوری همین حرفها را می‌زد و فرقان بر اساس همین نگره درست شد. عدالت را یک شکل سوسیالیستی تصویر می کردند و کاری هم به احکام حلال و حرام و رساله ها نداشتند.

یکی هم برداشت های تند قرآنی بود که از آنها احکام فقهی در می‌آوردند در حالی که فقها خودشان به اینها توجه داشتند اما اساسا تلقی شان از فقه به عنوان یک دانش، مبتنی بر این جور برداشتها نبود. مثلا بازی که بر سر آیه لیس للانسان الا ما سعی درآوردند، خاطرمان هست. یا آیه و لله ما فی السموات و الارض که برای نفی مالکیت خصوصی از آن بهره می‌بردند. بدون آن که به مسائل دیگر فقه توجه کنند. سندهای قطعی مالکیت را مقایسه با دست های پینه بسته کشاورزان می کردند و آنها را باطل کرده، راه را برای تعدی کشاورزان باز می گذاشتند. گاهی هم ظالم و مظلوم مخلوط شده و برای توجیه باز همان شعارهای کلی داده می‌شد و این وسط بسیاری از ضعفای متوسط الحال پایمال شدند و حقوقشان از میان رفت.

منطق لازم را جهت استفاده از رویدادهای تاریخ اسلام در اختیار نداریم
شاید کسانی از این مطالب چنین برداشت کنند که خود من به عنوان کسی که سالها در تاریخ کار کرده، به آن بی توجهی می کنم. خوب طبیعی است، من باید آنچه را درست می دانم عرض کنم. نهایت پیشنهادی که دارم این است که اگر ما می‌خواهیم از تاریخ اسلام و رودیدادهای آن استفاده کنیم باید برای آن یک علم اصول تدارک ببینیم. علم اصول و درایه قبل از هر چیز به این بحث می‌پردازد که این حدیث درست است یا نه. بعد می‌آید می‌گوید این عام است، خاص است، مطلق است یا ناسخ است یا منسوخ و... بعد هم شرایطی را که از آن با عنوان مقدمات حکمت یاد می کنند، مطرح کرده و در نهایت اگر چیزی سالم درآمد و توانست یک نگره کلی شرعی و قانونی و حقوقی به ما بدهد، از آن استفاده کنیم. البته این جدای از استفاده های اخلاقی و عبرت های کلی از سنت های الهی در تاریخ است که جای خود را دارد.

معنای این حرف این است که به هر حال ما از تاریخ می‌توانیم استفاده‌هایی بکنیم. وقتی در قرآن می‌خوانیم که «شعیب عبد صالح» است در حوزه اخلاق می توان از آن استفاده کرد. عرض کردم، از طرف دیگر بحث عبرت را داریم که به سنت‌های کلی الهی بر می‌گردد. ما نیاز داریم مثل شهید صدر در باره سنت های الهی در تاریخ تحقیق کنیم. مثل اینکه خداوند روی ظلم و فساد به عنوان دو شاخص برای از بین بردن یک جامعه حساس است و سنت دارد. اقوام ستمگر را از بین می برد و دیگران را جایگزین آنان می کند. اگر بتوانیم اصول قرآنی این‌ سنتها را درست تبیین بکنیم شاید بتوانیم در بخش تاریخی قضیه به نتایجی برسیم. البته این هم خیلی قابل پیش‌بینی دقیق نیست چون خداوند متعال، دست آدم‌ها را باز گذاشته است و جامعه انسانی را ظرفیت خاصی بخشیده است.

بعضی از امور خیلی ساده به نظر می‌آید ولی همانها نیاز به تأمل بیشتر دارد. همین اصل کلی که ما روی زهد امیر المؤمنین تکیه می کنیم اگر سبب شود که کسی از آن یک حکم درآورد که حاکم باید لزوما مثل آن حضرت زاهد باشد. آیا فقیه ما از آن زهد و نصوصی که رسیده است چنین حکمی را استنباط می کند یا نه؟ اول از همه نیاز داریم تا نص صریحی در این بار داشته باشیم که صدور آن از معصوم قطعی باشد. به صرف این که حتی در نهج البلاغه آمده است، برای منبر می شود استفاده کرد اما فقیه با سند مشخص آن کار دارد. بعد هم آیا بقیه امامان هم به همین اندازه اهل زهد بوده اند یا روایاتی هم داریم که برخی از امامان لباس خوب می پوشیدند و حتی در مقابل طعنه برخی از زهد فروشان ایستادگی می کردند. به هر حال، من منکر این نیستم که چنین حکمی درست است یا این که درست نیست، این کار من نیست، مهم این است که بتوانیم علم اصول را حاکم بر این قبیل استدلالها بکنیم و آن را از زبان یک خبره فقهی بشنویم نه یک رئیس جمهور یا نماینده مجلسی که در عمرش فرصت یک مرور ساده به فقه را نداشته چه رسد به این که تبحری در فقه داشته باشد، یا امام جمعه‌ای که تمام سخنرانیش شده تطبیق رویدادهای جاری با صدر اسلام بدون آن که معرفت درستی نسبت به تاریخ اسلام داشته باشد.

استفاده های سیاسی از تاریخ اسلام نه لزوما با انگیزه دین شناسی
چرا فقهای ما چندان توجهی به تاریخ اسلام نکردند و فقط به احادیث قطعی السند استناد ورزده اند؟ دلیلش این است تاریخ و متون تاریخی، برای فقها، یک منبع معرفتی اصیل نبود که به آن استناد کنند، چون می‌دانستند و می‌دانند که چیزی از داخل تاریخ بیرون نمی‌آید. دیگران هم از سر تفنن به سراغ تاریخ می رفتند و شمار اینها البته نمی توانست زیاد باشد. اتفاقا می‌خواهم بگویم که در این سی چهل سال، برخی از فقهای ما تاریخی شدند یا برخی از تاریخی ها در مقام احکام صادره سخن می‌گویند. البته این را هم اضافه کنم، ما خیلی وقت ها تحت تأثیر فرهنگ شرقی یا غربی راهی را انتخاب می‌کنیم و چون در فقه اسلامی چیزی برای تأیید آن پیدا نمی‌کنیم، از تاریخ، یعنی موارد نادری که این طرف و آن طرف هست، چیزی دست و پا می کنیم. این که در یک دوره به سوسیالیسم توجه داشتیم و آن وقت با استناد به برخی از نقلهای تاریخی آن را توجیه می‌کردیم، چیزی نیست که از چشم کسی پنهان مانده باشد. اینجا دیگر اشکال تاریخ زدگی این است که ما می خواهیم روشها و اصولی را که از دیگران گرفته‌ایم توجیه کنیم. همین است که به نظر من این تاریخ زدگی نه تنها به اجتماع ما ضرر زده که به فقه ما هم آسیب رسانده است. هم آن را تضعیف کرده و چیزی عوضی را جایگزین آن نموده و هم این که روی آن تأثیر منفی گذاشته است.

آیا ضعف فقه سبب روی آوردن عده ای به استفاده از تاریخ اسلام شد؟
ممکن است گفته شود که این فقه چون درست وظیفه اش را انجام نداد و نتوانست از انسداد بیرون بیاید، کسانی سراغ تاریخ اسلام رفتند و سعی کردند منابع معرفتی جدیدی دست و پا کنند. بنده پیش از این هم گفتم که تمدن اسلامی بنیه‌اش روی فقه هست و باید باشد. ممکن است این اشکال درست باشد که فقه ما دچار انسداد شده است، اما این معنایش عدول از فقه نیست. چیزی را به اهمیت فقه و حقوق برای حفظ نظامات اجتماعی نمی‌توان پیدا کرد. حقوق اجتهاد نیاز دارد، اما نه اجتهادی که همه چیز را بر باد بدهد. شما باید توجه داشته باشید که تمدن اسلامی با اخلاق درست نمی‌شود. تمدن اسلامی اولا با حقوق درست می‌شود، با اخلاق حفظ می‌شود. شما اگر در جامعه امنیت حقوقی درست کنید همه چیز درست می‌شود، آن وقت اخلاق به کمک شما می‌آید. قبل از هر چیز علم حقوق و قوت و قدرت دانش قضا اهمیت دارد. شما اول باید حقوق مردم را ثابت و محکم نگاه دارید، تا آنان فعالیت کنند. حاکم باید به تنازعات حقوقی مردم رسیدگی کند تا مردم اطمینان یابند که به راحتی می‌توانند داشته‌های خود را پاسبانی کنند. این بخش عمده‌اش در اقتصاد است. حالا اینکه می‌گوییم فقه ما دچار انسداد شده است، این را نباید راهی برای برون رفت از فقه و حقوق بدانیم. البته می‌پذیرم که به دلیل همان انسداد و این که فقه ما به روز نبود، ما کم آوردیم. تندتند خواستیم شاهد بیاوریم، آن وقت به نمونه‌های ضعیف و سست و بی‌خاصیت تمسک کردیم. لازم آن انسداد اگر هم درست باشد این نیست که ما از روش معمول در فقه هزار و چهارصد ساله خود دست بردایم، راهش این است که انسداد را منطقی و مقبول و مطابق با علم اصول و اجتهاد دقیق حل کنیم.

امام با موافقت در تغییر قانون اساسی انسداد حقوقی را از نظام اسلامی برداشت
شما ببینید امام بعد از نه سال از انقلاب دریافت که این قانون اساسی گرفتار نوعی انسداد است. یکی جنگ بین مجلس و شورای نگهبان بود. دیگری شوراهای متعدد. بعد هم اقتصاد دولتی که مع الاسف این یکی درست باز نشد و امروز ما انسداد آن را شاهدیم و با راههای عجیب و غریب در حال دور زدن آن هستیم، البته آنجا که دلمان بخواهد. امام با تغییر قانون اساسی موافقت کرد تا آن را از انسداد درآورد. اصولا فقهای ما هم همیشه آماده رفع این انسداد بوده اند. فقه ما این قابلیت را دارد و نیاز به استفاده از شعارهای عجیب و غریب و مستندات تاریخی برای تغییر مبانی حقوقی ندارد. محقق کرکی هم فقه را در اول صفویه از انسداد بیرون آورد و راه باز کرد. اما این دلیل نمی شود که ما از جاهای دیگر مایه بگذاریم.

در استفاده از نهج البلاغه هم باید مراعات دقت های فقیهانه را کرد
سابقه عمل به آنچه در نهج البلاغه آمده است، چندان زیاد نیست. مسیر فقها و استفاده آنها از متون حدیثی یک مسیر مشخصی است. این طور نیست که ما بتوانیم آنان را متهم کنیم که چرا به نهج البلاغه عمل نکرده‌اند. به خصوص برداشت‌های شگفت که ما در اوائل انقلاب شاهدش بودیم و گاه تندرویها را با این برداشتها توجیه می‌کردیم. سید رضی نهج البلاغه نوشت نه نهج الفقه. خودش هم روش فقهی نداشت، بلکه ادیب و متکلم بود، در حالی که برادرش سید مرتضی روش فقهی داشت. حتی طی این چند ده سال که روی مصادر نهج البلاغه کار شده بیشتر، با این دید کار شده است که نهج البلاغه با استفاده از مصادر معتبر اهل سنت نوشته شده است. این در واقع یعنی گفتن به اهل سنت که، اگر در این کتاب انتقادی از خلفا هست، از مصادر خود شماست. اما این که کسی از نهج البلاغه در آثار فقهی ـ حقوقی استفاده کرده باشد اندک است. آنچه از این مطالب قابل استناد حقوقی بوده است (اخلاقی بحث دیگری است) در احادیث اهل بیت آمده و مورد استناد واقع شده است. البته بنده عرض کنم در سیاست اسلامی، در دوره صفوی از نهج البلاغه و همین عهد نامه اشتر استفاده شد. این را هم می پذیریم که در فقه سیاسی ما ضعیف هستیم و اگر قوی بودیم، بیش از این از نهج البلاغه استفاده می‌شد. با این حال، تأکید دارم که مسأله مستند حکم حقوقی واقع شدن، در اقتصاد یا سیاست، امر ساده‌ای نیست و نباید ساده باشد. سخن من لزوما به معنای تردید در اتقان نهج البلاغه نیست، در استفاده فقهی از آن است. وقتی امیر المؤمنین می فرماید که من ثروت انباشته‌ای ندیدم الا آن که در کنارش حقی ضایع شده، معنایش استنباط فقهی از این نیست که هر کس پول دارد پس دزد است. در قرآن هم از این تعابیر کلی هست که مثلا «اگر خداوند رزقش را برای بندگانش بسط دهد، باغی می‌شوند» معنایش این نیست که هر کس ثروتمند است اهل بغی است و اهل بغی را باید کشت و مالشان را گرفت. این روش برخورد با آیات قرآنی و نهج البلاغه چیزی نیست که مورد توجه فقهای ما در طول هزار و چهارصد سال قرار گرفته باشد، اما یک شبه مورد توجه فرقانیها و خوارج ما قرار گرفت. فقه با کلی گویی پیش نمی‌رود بلکه نوعی نص صریح شرعی غیر قابل خدشه می‌خواهد. یک مثال بزنم.

برداشت های افراطی و درست کردن فقه انقلابی اما بی پایه
وقتی خوارج آن اشکالات را به امیر المؤمنین کردند و حضرت را ـ نعوذ بالله ـ تفکیر کردند، در ظاهر، به ظاهر آیات قرآن استناد می کردند. می‌گفتند اولا در قرآن آمده است که «انِ الحکم الا لله». حکم یعنی حکمیت از آن خداست. بعد می‌گفتند در همین قرآن آمده است: «و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون». هر کس به حکم خدا تن در ندهد، کافر است. بعد می گفتند: پذیرش حکمیت ابوموسی اشعری و عمرو بن عاص، مصداق بارز نفی این دو آیه است که نتیجه آن کفر است.

ببنید اگر کسی به ظاهر قرآن بنگرد، این استدلال درست است. در مقابل، امام علی (ع) وقتی ابن عباس را به سراغ خوارج فرستاد، به او فرمود که با قرآن استدلال نکن. بلکه به سنت نبوی استناد کن. ابن عباس رفت و در باره حکمیت و پذیرش آن به اقدام پیامبر به حکم قرار دادن سعد بن معاذ در باره بنی قریظه استناد کرد. اشکال دیگر آنان این بود که چرا لقب «امیر المؤمنین» را از معاهده میان خود و معاویه پاک کرده است؟. باز ابن عباس به پاک کردن عنوان «رسول الله»‌ در صلحنامه صلح حدیبیه با کفار مکه استناد کرد. اینجا بود که صدای خوارج خاموش شد. توجه داشته باشید که این کار حقوقی است. بسیاری از آنچه شما در ظاهر به عنوان توصیه های دینی می‌شنوید، نمی‌تواند همزمان مستند حقوقی باشد. مبنای ما عمل فقها به این قبیل نصوص است. روشن است که به خاطر توصیه امام به ابن عباس کسی نمی‌تواند حضرت را به بی توجهی به قرآن متهم کند.

علت اقبال به احادیث ملاحم و فتن و اخبار آینده
شما توجه داشته باشید که اصل نظریه مهدویت و قائمیت، نظریه ای است که در تشیع پذیرفته شده و حتی بسیاری از سنیان نیز قبول دارند. آن ادله خاص خود را دارد. انتظار فرج هم اصلی است پذیرفته شده و این از آغاز جزو مبانی مذهب شیعه بوده است. اما این که ما همان طور که عرض کردم، استناد به روایات ملاحم فتن بکنیم و بخواهیم آن را مبنای برخی از رفتارها قرار دهیم، چیزی است که در رویه معمول فقهی ما پذیرفته شده نیست. یعنی شما استناد به این قبیل روایات را در میان آثار فقها نمی‌توانید پیدا کنید. حالا این که چرا به این فکر افتادیم، باید در این باره تحقیق کنیم. این قبیل افراد که الان خیلی روی این بحث تأکید دارند، انگیزه های دیگری هم دارند که بحث از آن در اینجا ممکن نیست. آنچه مسلم است دولت مهدوی، دولتی است خاص حضرت مهدی، و ویژگی‌ها و مسائل خاص خود را دارد. استناد کردن به نقلهای وارده مورد توجه فقها قرار نگرفته است. حالا اگر کسی جلوتر از آنان حرکت می کند به خودش مربوط است و باید پاسخ بدهد.

اما «حوالت تاریخی»‌ یا به عبارتی تاریخ زدگی از چیزهایی است که از فلسفه های غربی و به خصوص از طریق مارکسیسم به زندگی ما هم وارد شده است. این که مثل برخی در انتظار واقعه‌ای باشیم و از انجام تکالیف شانه خالی کنیم یا آن که به عکس، بخواهیم زودتر حرکت کنیم، هر دو افراط و دور شدن از روش فقهی معمول است. این که مثلا معیارهایی که در برخی از نقلهای ملاحم و آخرالزمان آمده، مورد توجه قرار دهیم و برای مثال، فکر کنیم چون در نقلهای ملاحم و فتن آمده است که آن زمان هزاران نفر توسط حضرت کشته می‌شوند، پس دیگران هم می‌توانند با آن توجیه، دست به اقداماتی بزننند، این خارج شدن از حدود فقه معمول است. ما همیشه حالت افراط و تفریط داشته‌ایم. عده‌ای که می‌گفتند اصلا کاری نکنید تا آقا بیاید و مقابل عده ای که می‌خواهند بر اساس آن نقلها حرکت کرده و تندروی کنند. اینها به یک اندازه انحراف است. آنچه ما به آن نیاز داریم، یک زندگی فقیهانه بر اساس اصول حقوقی اسلام آن هم پذیرفته شده توسط فقیهان و به نوعی رعایت اصل اجماع است که کنار آن اجتهاد هم تا اندازه‌ای پذیرفته شده است. این که یک نفر گفته بود اگر من معاون اول می شدم زمینه حکومت حضرت مهدی را فراهم می کردم از همین حرفها در می‌آید.

آخر صفوی هم احادیث ملاحم و فتن برای توجیه قدسیت حکومت خیلی اعتبار یافت
البته یک چیزی هم در این قبیل حکومت هایی که در ایران بوده و هست عرض کنم. رفتن سراغ اندیشه هایی که در میان ملاحم و فتن هست، و مردم هم گاهی پذیرای آن هستند، عاملی است برای قدسی کردن بیش از حد حکومت که خودش مشکلاتی را پدید می آورد. روشن است که اطاعت از قوانین لازم است و در حدی که در قوانین آمده، از حاکم هم لازم. اما وقتی شما وجود فلان حاکم را از راه پیشگویی ثابت می کنید، یا عکس آن، وجود فلان شخص را مقدمه ظهور و حکومت مهدی می ‌دانید، راه را برای هر نوع انتقاد می‌بندید. در اواخر صفویه هم مرتب رساله نوشته می شد و توضیح داده می شد که این حکومت مصداق پیشگویی‌هایی است که در نهج البلاغه و روایات ملاحم و فتن آمده، شاه اسماعیل در روایات مورد توجه قرار گرفته و چه و چه. نمونه اینها را در همین رساله در پادشاهی صفویه که اواخر صفوی نوشته شده است، می‌توانید ببینید. این که ما زمانی زیاد از دولت علوی سخن می گفتیم و حالا برای ساختار شکنی، به دوره آینده که حدود و ثغور آن را نمی شناسیم استناد می کنیم، یک امری است که از دل همین تاریخ زدگی ما در آمده است. تا حالا تاریخ گذشته بود، حالا تاریخ آینده در میان آمده است. در میان محافل مذهبی، این بحث اخیرا طرفداران زیادی پیدا کرده است. در غرب هم این جور دیدگاه ها هست اما غالب نیست، بیشتر بازی کردن با مردم و سرگرم کردن مردم است.

تاریخ زدگی و ارتباط آن با مارکسیسم زدگی
در سالهای پیش و اوائل انقلاب می دیدیم گروه‌هایی چون نهضت آزادی یا سازمان مجاهدین خلق که می خواستند اسلام را برای مبارزه تئوریزه می‌کنند تحلیل فقهی علمی و کلامی در این خصوص نداشتند و همه به تاریخ استناد می کردند. بعد هم شریعتی با آن نگاه جامعه‌شناختی به تاریخ اسلام وارد ‌شد و بعد هم دیگران. خوب این‌ها همه شاید به دلیل همان مارکسیست‌زدگی اوایل انقلاب مربوط باشد. آن روزها در خصوص آب و برق مجانی صحبت می‌شد، سوسیالیسم خیلی معتبر بود. حرفهای حزب توده با مطالب خیلی از افراد نزدیک بود. بسیاری از آن انحرافها از سوی هر کس که بود، با تأثیر پذیری از همین نحله فکری بود. اما دست مایه آن، استناد به تاریخ اسلام و کلیاتی بود که عرض کردم کمتر فقیهی به آن استناد می کرد. یکی از این بزرگان می گفت اوایل انقلاب روی در و دیوار قم شعارهایی بود مثل اینکه زمین مال همه است و مالکیت وجود ندارد و.... یکی از مسؤولان را دیدم و گفتم: چرا حرفهای شما شبیه کمونیستها شده است؟ می‌دانیم که اوایل انقلاب قوانینی هم تصویب شد که مالکیت زمین را از حدی بیشتر ممنوع می کرد چیزی که اثر بدی روی کشاورزی داشت. خوب این فقهی بود؟ مسلما نه. نوع روحانیون سنتی با نگاه بدبینانه‌ای به این قبیل اظهار نظرها نگاه می‌کردند. اما آنان که معتقد به این حرفها بودند گاهی از برخی از احادیث کلی و شایع که از قضا کمتر هم مورد عمل فقها بود، گاهی از روی مصلحت اندیشی و برای این که حرف کمونیستها پیش نرود و.... ببینید ما از مشروطه که برخی از مشروطه خواهان تفلیسی و قفقازی ادبیات ترور و تندی و فحاشی را آوردند، تا این دوره های اخیر اسیر برخی از این نگره ها بوده ایم و هر بار با کمک تاریخ خواسته ایم آنها را درست بدانیم و توجیه وجیه بکنیم.

باید تمدن اسلامی را با فقه اسلامی ساخت
ممکن است کسی تصور کند بنده از آن دسته افرادی هستم که می‌خواهم از وزن دین کم کنم. این قبیل افراد که حداقلی در دین مداری در جامعه‌ هستند، فراوانند اما دست کم این حرفهای بعد ربطی به آن مطالب ندارد. در اینجا دو نکته را باید در نظر داشت.

اولا خاستگاه حرف خیلی اهمیت دارد و در نتیجه تأثیر زیادی می‌گذارد. ممکن است شما تغییری در فقه و استدلال فقهی بدهید اما خاستگاه آن از دل خود فقه و متون اسلامی دربیاید. در مقابل، ممکن است در تغییر خواهی در فقه یا تحدید آن، تحت تاثیر موضوعی بیرونی باشید و به نفع آن دست توجیه بزنید. این دومی غالبا در صدد انکار فقه است، انکار تمدن اسلامی است، انکار تفکر اسلامی در عرصه سیاست است. همه چیز را تقلیدی می‌داند و اصالت را به تفکر یونانی می دهد و اگر از ایرانشهری چیزی را درست می داند همان است که از یونان آمده است. امثال سید جواد طباطبائی هیچ اصالتی برای تفکر اسلامی - ایرانی قائل نیستند. اما بنده دقیقا به فقه در همه ابعاد آن معتقدم. من حقوق اسلامی را اساس می دانم. مشکل من درونی و تاریخ زدگی به همان سبکی است که گفتم. با نقد استناد و استدلال بی رویه و بی پایه به تاریخ اسلامی، نمی‌خواهم از فربگی فقه بکاهم بلکه می‌خواهم به اصالت آن بیفزایم. بنده به فقه سیاسی ـ شرعی اعتقاد دارم، اما پشتوانه آن را علم حقوق اسلامی و فقه اصیل می دانم نه استناد ضعیف به تاریخ و موارد تاریخی. من وقتی از حقوق حرف می‌زنم از حقوق یونانی حرف نمی‌زنم، بلکه از حقوقی مبتنی بر مطالعات خودمان صحبت می‌کنم. من وقتی می‌گویم ما از یک دوره خاصی تاریخی شدیم، در واقع دارم از گذشته‌مان دفاع می‌کنم و از انحرافی که به خاطر جریان های فکری اخیر پدید آمده است پرهیز می دهم . حالا ممکن است بعضی ها چون با برخی از این نحله های فکری خو گرفته‌اند همین را سنت گرایی بدانند. این دیگر تقصیر من نیست. اساسا من اعتقاد به قضیه انسداد تمدنی ندارم. در عین حال همان احتیاط‌های قدیم را بیشتر می‌پسندم. اینکه فقیه در تعریف محارب سختگیری کند و برای کشتن افراد و خون مردم، دل بسوزاند، اهمیت دارد. یک حلال و حرام کوچک در فقه ما نهایت اهمیت را دارد که ما از آن هیچ چیز نمی‌سازیم. قصد ما این است که از تمدن هزار و اندی ساله اسلامی گذشته دفاع کنیم و بگوییم در این صد سال اخیر خراب شدیم. اگر ما یک تمدن اسلامی نیرومند و فعال در پرتو حقوق اسلامی داشتیم به مراتب وضعمان بهتر بود. ما از ناامنی حقوقی رنج می‌بریم و با تقویت فقه و تمدن سازی بر اساس آن، باید آن را چاره کنیم.

رسول جعفریان